گفتوگو با آزاده رزاقدوست، نقاش
زیبایی هولناک
پرویز براتی
نقاش از سرخ روی سرخ و انباشتگی تصویر، رسیده بود به تکههای بریده بومِ روی چارچوب. میخواست وجهی دیگر از بودن را تجربه کند. قابها که کنار هم چیده شد و بومها که پهلو به پهلوی هم ایستاد، کشف شد که همهاش حدیث بوم را تهیکردن بوده و آفریدن بدنی بدون اندام.
20 سال از اولین نمایشگاه «آزاده رزاقدوست» گذشته و این هنرمند در چهارمین دهه زندگیاش، همچنان سودای آفریدن و بازآفریدن دارد؛ با این تفاوت که در کارهای تازهاش قلبهای آشنای همیشگیاش را میبُرَد و از داخل بومهای قدیمیاش بیرون میآورد. آن قلبها را از داخل آن بدنها درمیآورَد و روی بوم جدیدی که سفید و خام است و در ذهنِ اکنونش، میچسباند. در یکی از روزهای بهمن 99 به دیدار او رفتم. پیش از آغاز گفتوگو، لحظاتی به همصحبتی با شهریار احمدی گذشت. درحالیکه در آتلیه رزاقدوست در معیت احمدی به تماشای تابلوهای جدید این هنرمند نشسته بودیم، این شعر والاس استیونس مدام در ذهنم تکرار میشد، «اندوه بِزدای از دلِ تلخت/ که ماتم شادش نکند/ َزهر در ظلمت روید/ غنچههای سیاهش/ در آب اشک سر زند/ سببِ شاهوار هستی/ خیال،/ یگانه واقعیتِ این جهان خیالی/ تنهایت میگذارد/ با او که هیچ افسانهای به سویش پَر نمیکشد/ و تو را نیشتر مرگی در جان است». انگار در تقاطع رنج، فقدان و عشق ایستاده بودیم.
تعدادی از آثار مجموعه جدیدتان را در فضای مجازی میدیدم. فکر میکنم در این تجربیات، به سمت نوعی تخریب رفتهاید؛ چرا؟
از زمانی که آموزش هنر را از هنرستان شروع کردم این ذهنیت در من بود و انتخاب من زیبایی به مفهوم رایج آن نبود. حرکت به سمت ویرانی و زوال در همان زمان یادگیری نقاشی در هنرستان در من وجود داشت. کارهایم از همان ابتدا، متفاوت با دیگر همکلاسیهایم بود. یادم میآید سال سوم هنرستان باید نقاشیای را از یک نقاش معروف انتخاب و آن را کپی میکردیم. بچهها اغلب کارهای شاداب و برای مثال کار هنرمندانی چون پیکاسو را کپی میکردند. انتخاب من، «کودک در حال مرگ» اثر «ایلیا رپین» بود. آن کودک در واقع دختر خود نقاش بود که سل گرفته و در حال مرگ بود. آن کار بسیار برایم کشش و جذابیت داشت و من با لذت آن را کپی و ارتباطی درونی با آن برقرار کردم. در واقع این احساسی است که از گذشته با من بوده و همینطور در دوره جدید کارهایم بیشتر شده است.
در واقع در کارهای جدید از فضای دوبعدی فاصله گرفتهاید...
بله و البته اتفاق هولناکتر و نامتعارفتری در نقاشیها افتاده است. این دوره، در روند کاریام پیش میرود و فضای آن انتخابشده نبوده است.
نام مجموعه جدیدتان چیست؟
فیگور سرباز.
فضاهای خالی مشخصه تابلوهای شماست. شما در کارهایتان فقط به عناصر بصری اکتفا نمیکنید، بلکه به فضای پیرامون هم بها میدهید و در واقع به تابلو اجازه تنفس میدهید. چطور به این تلقی رسیدید؟ آیا در مجموعه «فیگور سرباز» هم این رویکرد دیده میشود؟
کارهای جدیدم که همهاش فضای خالی است! فضایی که نیست، ولی چون خالی است به شدت هست. در این کارها فریم چوبی چارچوب که به واسطه بدنه چارچوب وجود دارد، خود به موضوع کار بدل شده است. خود چوب اینجا برای من حکم اسکلت یک بدن را دارد. در کارهای جدید، فرمهای عمودی و افقی بدنه چارچوب همانند همان خطهای آبیرنگی که با مداد در بعضی نقاشیهای قبلیم دیده میشود، در این کارها به شکلی جسمانی و از نوع خود بدن و چیزی که نقاشی در آن اتفاق میافتد وجود دارد. در کارهای این مجموعه، اسکلت چارچوب و بومی که بهمثابه پوست بریده و پاره شده تقریبا موضوع اصلی است که به چالش کشیده میشود.
گونهای سهبعدیکردن فضای دوبعدی؟
بله، برخوردم قدری مفهومیتر شده است. البته این کارها پنج ماه قبل از نمایشگاهم در «گالری شیرین» در سال 97 شروع شد. تاریخ کارها مربوط به سال 2018 است. در این کارها من قلبهایی را که درکارهای قبلیام بود (کارهای 2008) بریدم و از داخل بومهای قدیمی بیرون آوردم. آن قلبها را از داخل آن بدنهای گذشته درآوردم و روی بوم جدیدی که سفید و خام است و در واقع ذهن اکنون من، چسباندم.
شبیه کاری که یک جراح در پیوند قلب انجام میدهد... .
بله؛ و آن نقاشیهای قدیمی که این قلبها را از داخلشان بریده و جدا کرده بودم دوباره روی یک بوم جدید چسباندم که خود آن فرم قلب خالی و تهی، روی بوم سفید خام دیگر، نمایانکننده جسمی جدید شد. این اتفاق خیلی برای من جذاب بود؛ هم از لحاظ تصویری و هم مفهومی. قلبی را که بریده بودم گذاشتم روی یک بوم جدید و آن نقاشی بازمانده از این رفتار که جای قلب خالی شده بود، خود تبدیل به کار جدید دیگری شد. در واقع در این تصاویر انگار با یک ناقلب روبهرو میشویم. حتی فکر میکنم این کارها در یک فضای خالی باید نمایش داده شود، نه اینکه در فضای گالری، بلکه حتی ممکن است مدل نمایش آنها نیز فرق کند. آن عواطفی که باعث میشود من به این شکل کار کنم و آن شعری که محرک من میشود تا یکجور فقدان عواطف را نشان دهم، باعث میشود این عواطف اینگونه و به شکل رفتاری خشن، خود را نشان دهد.
شما در آثارتان دلبستگی خاصی به میراث ادبی رمانتیک دارید؟
بله. شعری که باعث شد این مجموعه آخر را با قدرت بیشتری پیش ببرم، «زیباییشناسی شر» نام دارد که البته در دوره ادبی رمانتیک جای نمیگیرد و از «والاس استیونس» شاعر مدرن آمریکایی است. این شعر درباره سرباز است؛ کسی که به جنگ میرود و در آنجا میتواند شبیه یک قهرمان باشد. استیونس عنوان این شعر را از «بودلر» میگیرد و خودِ این دیالکتیک بین بودلر شاعر دوره رمانتیک و شعر استیونس برایم بسیار جذاب بود. این شعر درباره بدن سرباز، خون و زخم و بدن تکهتکه، عاطفه و فقدان جسم است. این مفاهیم در این مجموعه جدیدم معنا پیدا میکند. خودِ سرباز هم در فارسی معنای موسعی دارد، مثل زخم سرباز یا بدنی که سر ندارد.
شاید به یک اعتبار بتوانیم این سرباز را بهمثابه کارگر مفاهیم دلوزی هم در نظر بگیریم. مفهومی که دلوز مخصوصا درباره ادبیات به کار میبرد و میگوید هر کسی در ادبیات کارگری و عملگی میکند. چنان که در این شعر میبینیم در ادبیات هم این قهرمان به وجود میآید. این مفهوم دلوزی ارتباط خیلی نزدیکی با فرمهایی که شما در کارهایتان خلق میکنید دارد؛ یعنی بدن بدون اندام. در این کارها نمیدانیم با گُل سروکار داریم یا با بخشی از بدن. از اینها گذشته میخواهم بدانم در کارهای شما شعر، تقویتکننده فضا و حسوحال کارهایتان است یا منبع الهام؟
شما رؤیایی میبینید که توضیحش برای دیگری خیلی دشوار است. از این جهت از رؤیا نام میبرم که در آن، اتفاق و موقعیتها عادی و واقعی نیست؛ زمان در آن دستخوش تغییر است، غروب خورشید عجیب و هولناک است، دریا وسیع و توفانی است و من با زبان و کلمات این رؤیا را میتوانم برای شما توصیف کنم. شعر برای من مانند آن زبانی است که بخواهم با آن برای شما این رؤیا را تعریف کنم؛ یعنی زبان و شعر، پُلی است که من میتوانم روی آن بایستم و بگویم من اینجا ایستادهام. در نقاشی بسیار سخت است به این مفاهیم دست پیدا کنید؛ چراکه بسیار محدود و دوبعدی است. آن شعر به من قوتی میدهد که همهچیز برایم خیلی ملموس و نزدیک باشد و دستکم با آن شعر به مخاطب بگویم که من دارم این مفاهیم را نقاشی میکنم؛ بنابراین فقط الهام نیست، خیلی گستردهتر است. این شعرها انگار نوری میاندازند بر تاریکی. وقتی درباره شعرها و شاعران و نقدهایی که به آنها شده میخوانم، احساس میکنم ذهنیت خودم از طریق آنها بیان میشود؛ مثلا وقتی کتاب «شعر مدرن از بودلر تا استیونس» را که مراد فرهادپور نوشته میخواندم، احساس میکردم حرفهای من در آن زده شده است. این در حالی است که هنگام
اجرای این نقاشیها من آن کتاب را نخوانده بودم. در این کتاب نویسنده به این اشاره میکند که چرا والاس استیونس درباره فضای تهی شعر میگوید و اگر یک درخت را توصیف میکند منظورش فقدان آن درخت است. من بدون اینکه این متنها را خوانده باشم و بدون آنکه بدانم والاس استیونس این نگاه و ذهنیت را دارد، دقیقا به بیان همین ذهنیت در نقاشیهایم رسیدهام. در دورهای از کارهایم شعرهای بودلر محرکم بود و حالا هم استیونس با فضای تهی، تروما یا روان زخمی که در شعرهایش هست. مصداق آفتاب آمد دلیل آفتاب همین است. در واقع شعر برایم خیلی مهم است. سال 2016 نمایشگاهی در لندن داشتم با عنوان «دستور یک شعر»؛ در این نمایشگاه کارهایم بیشتر تحت تأثیر اشعار ویلیام بلیک بود. برای مخاطبان غیر ایرانی جالب بود که یک نقاش ایرانی با تأثیر از یک شاعر انگلیسی با آن خصوصیات و آن نگاه رمانتیک، نقاشی کرده است. ۱۲ سال پیش که در سوئیس نمایشگاه داشتم، موسیقیدان و آهنگسازی به نام پیتر سیبورن (Peter Seabourne) به من پیام داد که کارهایت را دیدهام و آهنگی به نام «سمفونی رزها» دارم که مشابهتهایی بین آن و کارهایت میبینم و در آن آهنگ از شعرهای ویلیام ییتز
الهام گرفتهام. این شعر را برای من فرستاد و فضای آن شعر خیلی برایم دلنشین بود. معتقد بود فضای کارهایم خیلی با فضاهای کارهایش هماهنگ است و بهویژه مجموعه سرخ بیمارِ من بازتابی بصری از «سمفونی رزها»ی اوست. برای طرح روی جلد دو سیدی از کارهایش نقاشیهای مجموعه سرخ بیمار و نامههای من را انتخاب کرد. در یکی از اجراهایش در بازل هم یکی از کارهای من را روی پرده به شکل دیجیتال به نمایش گذاشت.
کارهای شما توأمان برانگیزاننده جذبه و هراس در قالب نقاشیاند؛ به سیاق شعر بودلر که فکر میکنم شاعر مورد علاقه شماست. بااینحال آیا با این تعبیر موافق هستید که کفه هراس و وحشت در کارهای اخیرتان سنگینتر شده است؟
من اسمش را وحشت نمیگذارم، یکجور درونگرایی یا تجربه روحی و روانی است؛ یک تروما که در کار من خود را بیشتر نشان میدهد. ما این اواخر انیمیشن «روح» را برای پسرم سام گرفتیم. سام مدام فکر میکرد که این انیمیشن ترسناک است چون موضوع آن روح است. یک لحظه به ذهنم رسید که چرا آدمها از گذشته چنین تصور میکنند که حس ترسناکی نسبت به روح دارند؟ مثلا روح گُل. میخواهم بگویم برداشت ما نسبت به چیزهای پنهان همیشه توأم با ترس و وحشت است. این ترس و وحشت که شما به آن اشاره میکنید به این خاطر وحشتناک به نظر میرسد که تجربهای بسیار سخت، درونی و پنهان است؛ بهویژه در نقاشی. هیچکس انتظار آن را ندارد که وقتی مقابل یک تابلو میایستد همان لحظه احساساتش غلیان کند. بیشتر به نظر من یکجور زیباییِ هولناک است. مثل مفهوم هیولا که اساسا ماده بیشکل است و چون بیشکل است، ناشناخته است و به خاطر این ناشناختگی، هولناک است. یک نوع زیبایی ناشناخته که از فرط عاطفیبودن خیلی شدید، کسی سراغ آن نمیرود؛ مثل مرگ فرزند، مرگ عزیزان یا عاشقشدن. عاشقشدن آدم را به وحشت میاندازد. شاید منظور از آن هراسی که شما از آن نام میبرید جذبه عشقی هولناک
باشد، ولی به معنای یک اتفاق بد یا خشم نیست. شاید هم بهخاطر علاقه شدیدی باشد که من به خون و جراحی دارم. تجربه شخصی خودم نسبت به خون، بدن، جراحت و بیماری هولناک نیست.
شاید یکجور Sublime باشد؛ یکجور والایش، مثل ستیغ یک کوه که هراسانگیز و زیباست... .
به نظر بقیه گویا خیلی هولناک میآید، ولی برای من این هولناکی دلنشین است. من زمانی سودای یک پرفورمنس داشتم که قرار بود خون، با تزریق یک واحد خون به دست یک کودک با چهرهای معصوم وارد بدنش شود و با یک جراحت از دست دیگرش، خون از بدنش خارج شود. ذهنیتی که من را به سمت این دیدگاه سوق میدهد این است که خون وارد بدن کودک میشود و عواطف آن را تبدیل به خون پاك میکند. در واقع این فرایند، موتور محرکه ذهن من در تمام کارهایم است.
در مجموعه معروفتان «گل سرخ بیمار» هم رنگ سرخ، الهام و نمادی از اهميت خون است؛ خونی که خود نماد حیات و زندگی است... .
این عنوان خیلی کمک کرد تا من این فضا را از طریق گل سرخ بهتر به تصویر بکشم. حس اکسپرسیو قوی دارد ضمن آنکه گل، لطیف و میراست و خیلی زود از بین میرود. ما مرگ را در گل زودتر از دیگر موجودات میبینیم. گل سرخ همه آن عواطف و بیانگری را که خون دارد، داراست. موضوع شعر که درباره گل سرخ بیمار است و «سرخ بیمار» هم میتوان آن را ترجمه کرد، خیلی نزدیک به چیزی است که همیشه در ذهن من بوده. این شعر ویلیام بلیک باعث شد با علاقه بیشتری به سمت گل کشیده شوم؛ گلی که بیمار و در حال نابودی است و در عین حال میتواند قلب باشد و قلب عاطفیترین بخش وجود ماست. بله قلبی که در زیر قفسه استخوانی سینه بدن ماست و ما هیچگاه نمیتوانیم آن را لمس کنیم. در مجموعه «فیگور سرباز» وقتی این فرم قلب را از بوم درمیآورم مثل این میماند که این قلب را با خنجر یا چاقو از آن بدن و از زیر استخوان بیرون میکشم. تجربه این رفتار برایم بسیار وصفناشدنی است. در مورد گل سرخ هم باید بگویم که در کارهایم بیشتر برخوردی آبستره با آنها میشود، لکه خونی است که ما میتوانیم بگوییم گل سرخ. در نوجوانی آرمانیترین تصویر نقاشی در ذهن من، گل سرخ بود؛ قبل از آنکه نقاشی
را شروع کنم. من زمانی که میخواستم وارد هنرستان شوم سودای این را داشتم که یک گل سرخ خیلی شاداب و قرمز را در آسمانِ آبی بکشم؛ منتها نمیدانستم که سالوادور دالی قبلا آن را نقاشی کرده است، منظورم همان تابلوی معروف «رؤیای گل سرخ» است. بعد از آنکه در هنرستان این اثر را در کتابی دیدم یکدفعه خشکم زد. دقیقا آن چیزی را داشتم میدیدم که همیشه در ذهن من بود.
در واقع شما میخواستید به آن غایتی از زیبایی و عاطفیبودن برسید و در عین حال از این جهت گل را به قلب تشبیه میکنید که گل لایهلایه است و خصوصیات فرم زنانهای دارد. گل در واقع هیچ چیز نیست جز لایههایی تهی روی یکدیگر. آیا شما با زنانهبودن کاریتان موافقاید؟
من زمانی در مقابل این برداشت از کارهایم موضع میگرفتم؛ ولی بعد دیدم که در کارهای هنرمندان زن دیگر هم این حس زنانه دیده میشود. نکتهای که میخواستم درباره گل بگویم، این است که من هیچگاه یاد ندارم که نشسته باشم و گل سرخ را ساختوساز کرده باشم. البته یکی، دو بار گل نرگس را ساختهام؛ در همان سالهای دوم و سوم هنرستان، ولی هیچگاه زیبایی تصویری گل سرخ برایم مهم نبوده، مهم آن چیزی است که پشت فرم و رنگ آن قرار دارد. در آثار سالهای 2015 و 2016 مجموعهای با عنوان «در توفان گل سرخ» کار کردم که انتخاب من از عنوان یکی از شعرهای باخمن بود. در آن کارها بهطور ناخودآگاه، گلها به شکل تکرارشونده گلبرگ گلها رفت؛ ولی به شکلی شدیدا اکسپرسیو، همچون تودهای که مدام انرژی تولید میکند و حالت تودهای به شکل تار عنکبوتی دارد. در کتابی خواندم که این فرم و فضا همان انرژی مادر و نمود انرژی زنانه است که یاد کارهای لوئیز بورژوا افتادم، همان کار عنکبوت بزرگ که خیلی این حس در آن پررنگ است. یا جایی خواندم که درباره گل سرخ نوشته شده بود سمبل یک نوع جاودانگی است و از آنجا که فرم آن شبیه جام است، میتواند تمثیلی از خون مسیح باشد. خود
خون، فرم جام و گل سرخ پیوندهای نزدیکی با هم دارند. در مجموعه «نامهها» یکی، دو تا کار اجرا کردم که بیشتر سطح بوم خونی بود. عنوان آن کارها را گذاشتم «ورق شرابی من» که عنوان یکی از شعرهای رنه شار است. آن خون، شبیه شراب بود و آن نامه، نامهای عاشقانه و شرابی که روی کاغذ ریخته.
در نگاه اول در انتخاب رنگهایتان تنوع رنگی به چشم نمیخورد؛ در حالی که واقعا این تنوع رنگی وجود دارد و با دقت در آنها طیفهای مختلفی از رنگ قرمز در کارهایتان دیده میشود. این جزئینگری در انتخاب طیفهای مختلف یک رنگ واحد از کجا نشئت میگیرد؟
خیلی مفهومی است و انتخابی در کار نبوده. من تلاش کردم در دورهای از این رویکرد دور شوم و در مجموعه «سایههای عدن» این اتفاق افتاد؛ ولی بعد از آن به شدتی عمیقتر و بیشتر سرخی در کارهایم ادامه یافت. سرخ، رنگی است که انگار هیچوقت نمیتوانم تصور کنم که با این رنگ کار نکنم یا تُنالیته رنگیام را تغییر دهم چون موضوع کار من همین سرخی است که مثل خون است. مثل اینکه مجسمهساز در طول حیات هنریاش از برنز استفاده کند؛ طبیعتا هیچکس به او نمیگوید چرا این فلز را انتخاب کردی و چرا با گچ کار نکردی.
فکر میکنید بیننده آثارتان متوجه این حساسیت و جزئینگری شما در انتخاب طیفهای مختلف یک رنگ میشود؟
یک موزیسین قطعا و خیلی بیشتر از یک نقاش این موضوع را درمییابد. مخاطب من اگر نقاش درونگرا و عاطفیای باشد این حساسیت را درمییابد. ولی مخاطب اگر به لحاظ روحی حساس نباشد یا مفهوم در نقاشی برایش اهمیت نداشته باشد، ممکن است ارتباط برقرار نکند یا این تنوع رنگی را تشخیص ندهد. البته مخاطبان غربی قرابت بیشتری با این کارها دارند. در نمایشگاههایی که در کشورهای اروپایی داشتهام یک اثر هم نبوده که فروخته نشود. با مخاطبان اروپایی که درباره نقاشیها صحبت میکنیم، انگار درباره یک چیز آشنا حرف میزنیم. در نمایشگاهی که اواخر سال 2016 در سوفیاگالری لندن داشتم بازخوردهای مثبتی در رسانهها دیدم. نقدهای خیلی خوبی هم بر آن نمایشگاه نوشته شد.
آخرین نمایشگاه انفرادی شما سال 97 در گالری شیرین برگزار شد و این اواخر هم مجددا در نمایشگاه گروهی «سختپوست» در گالری شیرین شرکت کردید. آیا بهزودی باید منتظر نمایشگاه بعدیتان از مجموعه «فیگور سرباز» باشیم؟
فعلا در حال کارکردن روی این مجموعه هستم. باید ببینم چه اتفاقی میافتد. عجلهای برای نمایش آن ندارم.