|

خاطرات در آینه زمان

فرزانه فروزش

موسیقی هِنری پرسل هم‌زمان با نمایان‌شدن نام کارگردان فیلم «پدر»، يعني «فلوریان زلر» در تیتراژ آغاز می‌شود. دوربین ما را به همراه زنی رهسپار خیابان‌های لندن می‌کند. دیری نمی‌گذرد که وارد خانه جادویی آنتونی (آ. هاپکینز) می‌شویم و درمی‌یابیم که موسیقی پرسل را از طریق آنتونی که در حال شنیدن آن با هدفون است، می‌شنویم. در این لحظه است که جهان شنیداری ما و آنتونی یکی می‌شود؛ بنابراین از همان آغاز راهبرد کلی فیلم در راستای هم‌پوشانی ذهن تماشا‌گر و بیننده تبیین می‌شود. در ابتدا وضعیت طبیعی به ‌نظر می‌رسد و در خانه‌ای که با رنگ‌های گرم و مملو از اثاثیه‌ چیدمان شده ‌است، شاهد گفت‌وگوی ساده پدر-دختری هستیم که در خلال آن نشانه‌هایی از حواس‌پرتی در رفتار پیرمرد عیان می‌شود. موسیقی گریزگاهی برای پیرمرد در طول فیلم است، در اینجا نیز او برای فرار از این وضعیت سراغ پیانو می‌رود و با فشار‌دادن کلاویه‌ها سعی در پیدا‌کردن نُت مرکزی قطعه پرسل می‌کند.

«آن» -دختر آنتونی- موضوع ازدواج و رفتنش به پاریس را مطرح می‌کند و آنتونی که در ابتدای خِرَدسودگی قرار دارد، با رفتن دختر مخالفت می‌کند. دیری نمی‌گذرد که فیلم مخاطبش را با نشان‌دادن همسرِ «آن» غافلگیر می‌کند و لحظاتی بعد دختر جدیدی را می‌بینیم که خود را «آن» می‌نامد. حالا دیگر تنها آنتونی نیست که گیج و سردرگم شده است؛ بلکه فیلم مخاطبش را هم در حالتی از ابهام و فراموشی (حواس‌پرتی) قرار می‌دهد. زلر برای ساختن کنش‌های غافلگیرانه از عنصر تعلیق استفاده می‌کند. موسیقی مینی‌مال «لودویکو اناودی» که تنها از یک موتیف ساخته ‌شده‌ است، حس این تعلیق را تشدید می‌کند. در طول سلسله صحنه‌هایی که کاراکتر‌ها در حال تغییر هستند، آنتونی چندین بار از مالکیت خود نسبت به خانه‌اش حرف می‌زند. خانه‌ای با اتاق‌های تودرتو که راهرویی در وسط آن است و انتهای راهرو اتاق آنتونی قرار دارد. راهرو که یکی از موتیف‌های تکرار‌شونده فیلم است، یادآور ناخودآگاه ذهن آنتونی است. دوربین با هر بار گذر آنتونی از راهرو، وجوه دیگری از دگرگونی ذهن او را نمایان می‌کند و همچنین از طریق آن ما را به همراه کارکترها - در حین گفت‌وگو- از اتاقی به اتاق دیگر می‌برد و خانه را به ما می‌شناساند. خانه نیز مانند آدم‌هایش ثباتی ندارد و در پی رفت‌وآمد کاراکترها، رنگ دیوارها و اثاثیه‌اش عوض شده و جابه‌جا می‌شوند. در اواسط فیلم رنگ دیوارها به خاکستری تغییر می‌کند. خانه نمادِ مغزِ در حال زوال آنتونی است که خاطراتش را در آن مرور می‌کند؛ چرا‌که تمام اتفاقات فیلم در همان خانه رخ می‌دهد. وقتی «آن» پدرش را به مطب دکتر می‌برد، باز می‌بینیم آنجا هم همان خانه آنتونی است؛ اما با صحنه‌آرایی دیگری. زخم‌ها و خاطرات فراموش‌شده جای‌شان بر دیوارِ ذهن آنتونی باقی مانده ‌است. درست مانند ‌لحظه‌ای که او سراغ تابلویی را می‌گیرد که توسط دختر دیگرش «لوسی» نقاشی شده و در طول فیلم بر روی دیوار نصب است؛ اما یکباره ناپدید می‌شود و تنها جای آن را بر دیوار می‌بینیم. آنتونی دچار مکان و زمان‌پریشی است. ازاین‌رو نه فوت دختر کوچکش را به خاطر می‌آورد و نه می‌تواند رخدادی را خارج از خانه‌اش تصور کند. یکی از جذاب‌ترین تعلیق‌ها زمانی است که آنتونی با صدای لوسی از خواب بیدار می‌شود و به دنبال صدا درِ انتهای راهرو خانه را باز می‌کند و خودش را در بیمارستانی که باز هم همان خانه‌ خودش است، می‌بیند. در این لحظه نه‌تنها او، بلکه مخاطب هم دچار مکان‌پریشی می‌شود و در هزارتوی ذهن آنتونی از درک واقعیت درمی‌ماند و با او به عمق جهنمی به نام آلزایمر سقوط می‌کند. در انتهای فیلم همه‌ خاطرات و گذشته‌ آنتونی از دست رفته است، حالا دیگر آلزایمر کار خودش را کرده. او با گفتن جمله‌ «انگار تمام برگ‌هایم دارد می‌ریزد» می‌داند مانند تابستانی که به پایان می‌رسد، خزان زندگی‌اش فرا‌رسیده است. در این مرحله دیگر حتی خودش را هم نمی‌شناسد. ایگو کاملا از بین رفته است و مانند نوزادی که با محیط بیرون بیگانه است، به گریه می‌افتد و آغوش مادرش را طلب می‌کند. در مرکز محوطه آسایشگاه صورتکی می‌بینیم که تنها یک پوسته است، پرسونایی سنگی، خالی از گذشته و روح که ساختمان‌ها احاطه‌اش کرده‌اند. انگار آدمی بدون خاطراتش هیچ است. پرستار به آنتونی می‌گوید امروز بیرون آفتابی است و باید از فرصت استفاده کنیم. دوربین با حرکتی پن می‌کند به سمت پنجره و از آن عبور می‌کند و ما را به تماشای درختان سرسبز با برگ‌هایی رقصان در باد می‌برد. زندگی همچنان جاری است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها