شوربختان
سعید نبی- مستندساز محیط زیست
همیشه از خیلی دور میان تو چشمم، دورتر از فاصلهای که معمولا کسای دیگه رو تشخیص میدم. رضا میگه به خاطر رنگه، این همه رنگ تو هر نوری بیداد میکنه؛ ولی یه چیزی تو من میگه به خاطر چیزی بیشتر از رنگه. یه جور شوقه. شوق دیدن اون حجم از زیبایی حیرتآور مردمکامو گشادتر میکنه که همه انحناها و حرکات دلانگیز رو تو خودش بکشه. هر بار از شیراز که راه میافتادیم نرسیده به نیریز اصلا کلا یهو حالوهوای آدم عوض میشد. به قول رضا همچین هوا ساحلی میشد که آدم باور نمیکرد تازه 160 کیلومتر از شیراز دور شده؛ ولی امسال خرامه رو هم رد کرده بودیم و جز باد نمکی خشک خبری نبود. گفتم همیشه بعد این تپه کمین نمیکردیم؟ میگه کوهسبزو رد کردیم؟
همیشه دیماه تو همین کمینگاه که اسمش را من و رضا گذاشته بودیم شماره یک، منتظرش مینشستیم تا مثل هر سال همین موقعها بیان ولی حالا خبری نیست و نیمساعته تو نمک داریم میریم. هربار دور میایستادم. هیچوقت نه من جرئت میکردم نزدیکش بشم نه اون یه قدم به سمتم میاومد و پا میداد اما رضا اینبار قصدش بود ما هم بریم قاطیشون شیم. ماشینو سهیلآباد گذاشتیم و راه افتادیم سمتشون. رضا جلوجلو میره و نرمنرمک نزدیک میشه به هیاهوی دلبرانهشون. من این پا اون پا میکنم و پامو میکشم رو خاک و نمکا. رضا کوچیک شده، حتما از جایی که هست دیگه پچپچههاشون رو میشنوه. انگار همیشه مشغول نجوان. سرشونو زیر میندازن و آرومآروم معلوم نیست با هم چی نجوا میکنن. من خیلی دور افتادم، هنوز به خیسی نرسیدم ولی دارم میبینمشون که باز دور هم جمع شدن. هنوز چشام از دیدن پاهای بلند و رقصانشون که برهنه میون آب میلغزه سیر نشده. رضا از همون دور داد میزنه: سعید قشنگ دوبرابر شدنا. بیا ببین چقدر بچه فسقلی تو دستوپا میلولن. پا تند میکنم و خودمو میرسونم به رضا که داره پاچههای شلوارشو بالا میده. پایین شلوارش از شتکای آب نم زده. میگم: خوب شد شلوارمو همون بالا لای وسایل گذاشتما! و پاهامو میزنم به آب کمی که رو خاک و سنگا رو گرفته. اونا خیلی تو آب رفتن جلو و تا وسطای ساقای کشیدهشون تو آبه. به رضا میگم: کم بالا نزدی؟ چند قدم بزرگ برمیدارم و چشم میندازم ببینم از اینجا پیداش میکنم یا نه. رضا هم میدونه من فقط چشمچشم میکنم تا اونو پیدا کنم و چشم بدوزم به خال روی گردنش که مختص خودشه. همیشه اینجوریه که انگار وایساده تا بری سمتش. اونقدر با اون سر کوچک و گردن خمیدهش مثل الهه آرومه که فک میکنی چند قدم دیگه که بهش میرسی اون بیحرکت میمونه تا دستتو بندازی رو انحنای پشتشو گردنشو بچسبونی به سینهت و با سفیدیش یکی بشی. ولی واقعا هیچوقت بهش نمیرسی و انگار همینجور که تو جلو میری اونم قدمقدم با پاهای بلند و برهنهش که به صورتی میزنه، لیلی عقبتر میره و دورتر میشه از دسترست. رضا گفت امسال آب خیلی کم شدهها. اینها امسال چی کار میخوان بکنن؟ ببین چقدر اومدیم هنوز چیز بهدردبخوری نیست. میگم نمیدونم چرا پیداش نمیکنم. انگار امروز نیست. راست میگه آب کم شده، خیلی هم کم شده، اونقدر که گلهگله تپههای نمک از آب زده بیرون. اینجاها باید یکمتر آب میداشت. چند تا بچه کوچیک لای گل و ماسههای خیس لول میخورن. هیشکی دور و برشون نیست. همشون گردنشون خال داره. تا چشم کار میکنه رد موتور و ماشین رو خاک و نمکه. رضا میگه آب از دیروزم کمتر شده. معلوم نیست کجا میره. میگم کجا میره؟ یا با پمپ میکشن تو چاه یا... رضا میگه: باور کن سد ملاصدرا رو که زدن فاتحه اینجا رو خوندن. میگم سیون و دزدرونم کم آب نمیکشه. ولی بیشترش مال گندمه، من نمیدونم این گندم چی داره که این همه خاطرخواه داره تو یه گله جا، انگار قحطی اومده. حالم گرفتهس. دلم نمیخواد بدونم آبا کجا رفته. دلم نمیخواد بدونم این همه فسقلی تنها وسط این نمکای خیس چه کار میکنن، فقط چشام دودو میکنه دنبال یکییدونه خودم. رضا از راستم میره سمت گروهی که دور هم جمع شدن و یه جورایی سروصداشون بیشتر از بقیهس. با چشم دنبالش میکنم. یهو وایمیسه. برمیگرده و نگاهم میکنه. میخوام برم سمتش. داد میزنه: نیا سعید. دلم هری میریزه. میشینه زمین. از همین فاصله هم میبینم که افتاده. حتی از همینجا هم خال گردن و کتفای صورتیش جلو چشممه. رضا بلندش میکنه. گردن بلندش میافته و سرش آویزون میشه. دلم آشوبه. داد میزنم: زندهس؟ هیچی نمیگه. پاهام سنگین میشه. میذارتش جلو پام. یه دنیا زیبایی جلو پام آرمیده. زانوم سست میشه. میشینم و بغلش میکنم. میچسبونمش به سینهم. فلامینگوی زیبا و شوربخت من به خاطر یک مشت گندم و پنبه بیشتر که سهم آبش را نمیدن به گل نشسته. عروس صورتیرنگ مهمونی امسال رو تمام نمیکنه و به خانه برنمیگرده چون دهها هزار هکتار از بختگان رو زمین کشاورزی کردن. چون دست از زهکشی برنمیدارن. چون ولع سیریناپذیری جرعهجرعه این آبو فرومیده تو خودش. دلم مچاله شد. دیر یا زود قراره یکییکی جلو پامون چراغ زیباییشون خاموش بشه فقط به خاطر اینکه عدهای دوست دارن تو این صحرای کمآب سد بزنن و بکارن و معدن بزنن ولی فراموش کردن آخرش زندگی خودشون تو این دنیای نمکی که ساختن شور میشه. پینوشت: پنج تا دوازده هزار جوجه فلامینگو این روزها در انتظار مرگاند، تالاب بختگان را خشک کردند.