شب کور
شرق: «یادداشتهای سردبیر هایاتسک» نام رمانی است از روبرت صافاریان که در نشر مرکز منتشر شده است. آنطور که از عنوان رمان هم برمیآید، راوی این داستان سردبیر ماهنامهای با نام هایاتسک است که به زبان ارمنی به معنای نگاه است. راوی، ژرژ هایراپتیان، سردبیر ماهنامهای است که صاحبامتیاز و سرمایهگذارش آدم ثروتمندی با نام ساهاک خالاتیان است که درواقع کارخانه پلاستیکزنی دارد و در کارهای ساختمانی هم سرمایهگذاری کرده و دستی هم در واردات وسایل آشپزخانه دارد. اگرچه این فضا و آدمها خیالیاند؛ اما یادآور بخشی از فضای فرهنگی این سالها هم هست که سرمایهدارانی به دلیل آنکه موفقیت در کسبوکار ارضایشان نمیکند یا به دلایل دیگر، وارد فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی میشوند. ساهاک خالاتیان، در کنار مشغلههای مختلفش، دلش میخواهد در جامعه ادبی ارمنیهای ایران هم جایگاهی داشته باشد و به این خاطر شعر هم مینویسد که البته هیچ تعریفی ندارد؛ اما سردبیر ماهنامه مجبور است آنها را در مجله منتشر کند و هر بار برای چاپکردن یا نکردن این شعرها با خود کلنجار میرود. صافاریان در این رمان تصویری از دفتر مجله و آدمهایش و نیز بخشی از دغدغهها و مسائل ارمنیهای ایران به دست داده است. دفتر این مجله در ساختمان قدیمی سهطبقهای نبش یکی از شلوغترین چهارراههای شهر قرار دارد. ساختمانی قدیمی با پلههای کثیف که چندین واحد دیگر به جز دفتر مجله در آن قرار دارد و هرکدام به کاری مشغولاند. در بخشی از این رمان میخوانیم: «این چند روز بدترین روزهای حیات هایاتسک بوده است. صبح پریروز آب ساختمان را قطع کردهاند و اخطاریههایی هم دادهاند که به علت بیتوجهی به اخطارهای قبلی و عدم مراجعه به سازمان آب باید ظرف 48 ساعت برای تسویه حساب به آن سازمان مراجعه کنیم. برای دیگران علیالسویه است. داروخانه انشعاب جدا دارد. سلمانی از داروخانه آب میگیرد. طبقه بالای ما که خالی است و چیزی که زیاد دارد آب است، منتها کف اتاقها. دادخواه هم از واحد خودش در این ساختمان بهعنوان انباری استفاده میکند. میمانیم ما که آب نداریم و همین را کم داشتیم. از یک طرف از سقفمان آب میچکد و سقف دارد میریزد از آن طرف برای ظرفشستن و دستشوییرفتن آب نداریم. مجله شماره ویژه سالگرد انقلاب را چند روز پیش با چند روز تأخیر به چاپخانه فرستادیم و حالا در فکر مطلب اصلی شماره بعد هستیم، یک شماره مانده به شماره مخصوص عیدمان. تا حالا هیچ مطلب مناسبی پیدا نکردهام. مطلبی که هم زنده باشد و یکجور در ارتباط با جامعه و محیط دوروبرمان و هم از طرف دیگر تهیه و نوشتنش زیاد وقتگیر نباشد». «شب در ازمابهترانیه» عنوان مجموعه داستانی است از حمیدرضا نجفی که مدتی پیش در نشر چشمه منتشر شد. نجفی داستاننویسی است که پیشتر داستانهای کوتاهی از او در چند مجموعه منتشر شده بودند که با اقبال خوبی هم روبهرو شده بودند. «باغهای شنی» او در سال 1385 برنده جایزه گلشیری شده بود. کتاب بعدی او، «دیوانه در مهتاب» نیز در اواخر دهه هشتاد منتشر شده بود. بعد از چند سال او مجموعه داستان «شب در ازمابهترانیه» را منتشر کرده که شامل نُه داستان کوتاه است. در توضیحات پشت جلد کتاب درباره داستانهای این مجموعه این توضیحات آمده که داستانهای این کتاب «باهمپیوستگی ظریفی دارند و به همین خاطر جهانی پردامنه را مقابل روی مخاطب خود قرار میدهند. مضمون اکثر داستانها ترس، راز و البته یک اتفاق مرموز است که با ضربهای همراه میشود. اینکه سایهها و آدمها نامتمایز میشوند و صداهایی به گوش میرسد که انگار از اعماق یک تاریخ غیررسمی است. در این داستانها، گاه راوی هم مبهوت سوژهای میشود که در حال روایتش است. انگار از این جهان نیست و درعینحال بهشدت به روزگار ما نزدیک است». عناوین داستانهای این مجموعه عبارتاند از: «کلمات ترسناک»، «فقط یک قدم»، «صدا»، «آهو در پیادهرو»، «اتاق ازمابهتران»، «تفنگ چوبی»، «یومالکپور»، «شب کور» و «یخبندان». در بخشی از داستان «شب کور» میخوانیم: «نزدیک ظهر رخ داد. ناگهان دیدم چتربهدست و بیشلوار، حیران ایستادهام در مکانی زیر آفتاب. اینجا کجاست؟ خورشیدی با درخشش فولاد، در هوای گرم و سمی، نه، سوزان و زهرآگین، من اینجا چه کار میکنم؟ چمدانم با امنیت و در کمال آرامش کنار پایم بر زمین است، زمینی که با سفالهای چهارگوش پوشیده شده، خشتهای پخته. چهاردیواری آجری، بلند و غمانگیز این زمین ناشناس را احاطه کرده. اینجا دیگر کجاست؟ آسمان آبی و پر از ابر ساحال دریای نروژ که بادهای دریای بارنتز در آن به همراه فریاد مرغان دریایی پافین و نوروزی میوزید و تا دریای شمال میرفت. با چه جادویی اینطور مثل آهنی تفته در کوره آتش سفید شده؟ من داشتم در کوچههای تمیز و خاموش و خنک ورونِژ قدم میزدم. اینجا کجاست؟ هان! دو نفر به شکل اجنه از دخمهای تاریک از گوشهای بیرون آمدند. با این خورشید خشن، همه دالانها سیاه و سایهها تیره است. چیزی را به وضوح نمیبینم. شاید این اجنه راه را بدانند و یاریام کنند. من یک نروژیام که خورشید لطیف نیمهشب افقهای صورتی قطب را ساعتها و روزها نظاره میکنم...». «زمین زَهری» داستانی است از محمدآصف سلطانزاده که در نشر نی منتشر شده است. سلطانزاده نویسنده معاصر افغان است که پیش از مهاجرت در دانشگاه کابل داروسازی خواند و همزمان با اوج حملات شوروی به افغانستان به ایران مهاجرت کرد. او مدت هفده سال در ایران زندگی کرد و علاوه بر کارهای مختلفی که میکرد در جلسات داستانخوانی رضا براهنی هم شرکت میکرد. او بعدتر در جلسههای داستاننویسی هوشنگ گلشیری هم شرکت کرد و داستاننویسی را جدیتر دنبال کرد. اولین مجموعه داستان او با نام «در گریز گم میشویم» در اواخر دهه هفتاد در ایران منتشر شد و در اولین دوره جایزه ادبی گلشیری در بخش بهترین مجموعه داستان انتخاب شد. سلطانزاده از ایران به دانمارک رفته است؛ اما همچنان به داستاننویسی مشغول است و در این سالها کتابهای دیگری از او منتشر شدهاند که آنها نیز با اقبال روبهرو بودهاند. «گاوهای برنزی» رمانی است که سلطانزاده چند سال منتشر کرد؛ رمانی كه روایتی است از یك استحاله. «گاوهای برنزی»، داستان شهری است كه بهناگاه سروكله گاوهایی در آن پیدا میشود كه به دیگران هجوم میبرند و شهر را در ترس فرو میبرند. تعداد این گاوها همینطور بیشتر میشود و حضور ناگهانیشان در شهر تبدیل به یك بحران میشود. در «زمین زهری»، رد تجربههای مختلف نویسنده، جنگ و بحرانهای مختلف اجتماعی و تاریخی که به ارث برده دیده میشود. در بخشی از داستان میخوانیم: «از این پس دیگر در اینجا تنها نیستم و همراهی دارم؛ ولی روزانه ناچارم طنابی به پای او ببندم که به کوه و صحرا نزند، چون هنوز از تلههای ماین پاک نشدهاند. ولی قول دادهام که بهترین علفهای کوه را برایش جمع کنم و بیاورم. قول دیگرم نیز این است که هرگز پالان بر پشتش نخواهم نهاد. میتوانیم با هم حرف بزنیم. او حرف من را خواهد فهمید و من نگاه او را. علف و گیاه هم که فراوان است. عصر که میشود، وصیتنامهام را تنظیم میکنم که اگر بر فرض روزی ماینی مرا در هوا پرتاب کرد، هر مقدار داراییای که از من به جا میماند همه به این خرم برسد. نامش را گذاشتهام پتونی. مثل گل پتونیا بوی خاک میدهد. شبها کابوس دوران جهان و پیشاجهاد و پساجهاد را میبیند. راهپیماییهای بیپایان. بارهای سنگین به گواهی جایهای زخم بر پشتش. حتی بفهمی نفهمی جای زخم گلوله هم دارد، ولی سطحی. چهبسا هم اثر چَره هاوان و خمپاره و توپ باشد. بههرحال، از خواب میپرد و حتما مرا و این دره و کوهپایه را به یاد میآورد. حتما بستگانی را که در جهاد شهید شدهاند در خواب به یاد میآورد. چه میشود کرد اینها از ذهن پاکشدنی نیستند».