|

غمنامه فرود (5)

مهدى افشار-پژوهشگر

فرود، فرزند سیاوش كه به سرخوشى رفته بود تا سران سپاه ایران را به دژ كلات به سور فراخواند، از بى‌خردى توس و خامى خود، بیم‌زده به دژ گریخت تا از زخم شمشیر بیژن در امان ماند و بیژن چون ناكام بازگشت به نزد توس، فرمانده سپاه آمده، گفت این آیین ما نیست كه یك جوان ترك یك چنین سپاهى را به بازى بگیرد، دیگر از اندازه گذشته است، باید این دژ را بر سر آنان فروریزیم. توس سوگند خورد از این دژ گرد بر خورشید خواهد رساند و به كین ریخته‌شدن خون زرسپ و ریو، آن ترك بدخواه را بى‌جان خواهد گرداند و چون آفتاب پاى پس كشید و لشكر تاریكى با تاریكى اندیشه همگن و همعنان شد، هزار سوارى كه در دژ بودند، آماده مقابله با سپاه ایران شدند، درِ دژ را استوار ببستند و آواى جرس‌ها برخاست. جریره، مام فرود، سخت نگران فرا‌رسیدن روز دیگر بود و با اندوه و درد و غم به بستر رفت و چون پاسى از شب بگذشت، در خواب آتشى را دید كه دژ را فرو‌بلعیده بود و سراسر سپدكوه در آتشى فروزان مى‌سوخت. جریره با دلى پردرد بیدار شد و با اندوه و تلواسه به باره دژ رفت و از آن فرازجاى دورادور دژ را همه مردان جوشن پوشیده و نیزه در دست دید با دلى پردرد و رخى از اندوه زرد به نزد فرود آمده، او را از خواب بیدار كرد و گفت: «اى پسر، اختر روشن زندگى ما به تاریكى گراییده، سراسر سپدكوه تنها جوشن و نیزه است». فرود در پاسخ گفت: «چرا اندوه به دل راه مى‌دهى، اگر روزگار من به سر رسیده باشد، با دل‌نگرانى و زارى و ضجه، اراده زمانه دگرگونه نمى‌شود؛ زمانه ستمگر است، همان‌گونه كه پدرم را در روزگار جوانى از پاى درآورد، روزگار من نیز چون او خواهد شد. پدرم به دست گروى زره كشته شد و كشنده من بیژن خواهد بود، همه كوشش خود را مى‌كنم كه گوسپندوار نمیرم ولى هرگز از ایرانیان امان و زنهار نخواهم خواست». آن‌گاه به سپاه حاضر در دژ فرمان داد تا كلاهخود بر سر نهاده، جوشن به بر كنند و خود كلاهخودى رومى بر سر نهاد و خفتان رومى به تن كرد و كمان كیانى به دست گرفت و به فرماندهى سپاه اندك خود، از باره دژ فرود آمده، در دژ بگشود و بر سپاه ایران بتاخت كه دژ را در حصار خود داشت. با تهاجم دژنشینان، نبرد تا سپیده‌دمان ادامه یافت و چون روشناى روز دمیدن گرفت، همه سپاه فرود كشته شده بودند و ایرانیان خیره از دلیرى او بودند كه یك‌تنه چگونه مى‌جنگد و فرود چون هیچ سوار دیگرى در كنارش نماند و نبرد را بى‌ثمر دید، عنان را بگرداند تا به دژ پناه برد‌ اما رهام و بیژن که كمین كرده بودند، در آن فراز‌و‌نشیب بر او بتاختند و چون بیژن از نشیب سر برآورد، فرود، كلاهخود او را بدید، شمشیر از نیام بركشید و به‌سوى بیژن تاختن گرفت. رهام زخمى بر شانه فرود زد كه بازو از پیكرش جدا گشت. با این پیكر بازونهاده، كوشید خود را به دژ افكند. بیژن از كمینگاه بیرون جسته، اسب او را زخمى بزد و فرود با چابكى از اسب فروجسته، خود را به دژ افكند و دروازه‌بانان، در را ببستند. جریره همراه با دیگر زنان دژ، فرود را در میان گرفتند و زارى‌كنان او را بر تخت خواباندند، دیگر زمان تاج بر سر نهادن به سر رسیده بود. مادر موى‌كنان و مویه‌كنان آن غالیه موى را از سر بكند و فرود بى‌جان و بى‌رمق چون لب به سخن گشود، گفت: «جاى زارى و موى كندن نیست، ایرانیان اكنون به دژ وارد شوند و در دژ هر‌آنچه ارجمند باشد، به تاراج برند و زنان را به اسارت گیرند و دژ را ویران گردانند، باید همه دژ را ویران كنید و آن‌گاه خود به من بپیوندید كه نمى‌خواهم بیژن هیچ گنجى برگیرد از این رنجى كه بر من آمده». این بگفت و رخسارش از درد زرد شد و روانش، تن درهم شكسته او را به جاى نهاد. شگفتا از این زمانه ناهشیار كه هفتاد رنگ بازى دارد، زمانى با خنجر و تیغ، پروردگان خود را از پاى درمى‌آورد و زمانى دیگر با باد و توفان و زمانى دیگر به دست یك ناسزاوار و چه اندوهى دارد حكیم توس در بازآفرینى جان‌سپردن فرود كه این‌چنین مویه مى‌كند: به بازیگرى ماند این چرخ مست/ كه بازى برآرد به هفتاد دست/ زمانى به خنجر زمانى به تیغ/ زمانى به باد و زمانى به میغ/ زمانى به دست یكى ناسزا/ زمانى خود از درد و سختى رها/ زمانى دهد تخت و گنج و كلاه/ زمانى غم و رنج و خوارى و چاه

و مى‌نالد كه اگر انسانِ صاحب‌ اندیشه و خرد را نزاده بودى كه در گیتى این‌چنین سرد و گرم روزگار را بچشد، این همه رنج نمى‌بود ولى دیگر چاره‌اى نیست، باید با این رنج زیست، هرچند بر این زندگانى باید گریست كه سرانجام بالین انسان، خاك است و افسوس و دریغ از این آیینى كه این چرخ مست دارد. زنان دژ چون این سخن بشنیدند، مرگ را بر اسارت برتر دانستند، بر فراز باره دژ شدند و از آن فراز به فرمان فرود، خود را بر زمین افكندند و جریره، آتشى برافروخت و هرچه در دژ ارزشمند مى‌نمود، بسوخت و سپس تیغ‌به‌دست به‌سوى اسبان شتافت و همه آنان را پى كرد و شكم‌شان را بدرید و همچنان خود مى‌گریست و از دیده خوناب مى‌افشاند و چون این پیمان كه با فرود كرده بود، گزارده شد، به بالین پسرش آمده، رخ بر رخ او بنهاد و با دشنه‌اى شكم خویش بردرید و در دم جان بداد. ایرانیان در دژ را از جاى بكندند تا به غارت دست بیازند. بهرام چون به دژ وارد شد، از اندوه دلش لخته‌لخته شد و بر سپاه ایران فریاد برآورد كه فرود، تلخ‌تر و خوارتر از پدرش كشته شد، كشنده سیاوش، از دشمنان بود و كشنده فرزندش از یارانش؛ و دریغ و درد که مامش نیز با او این‌چنین دردناك جان سپرد. آن‌گاه فریاد برآورد: «از كردگار و از گردش روزگار بترسید، بدانید كه دست سپهر بسیار بلند است و بر بى‌دادگر به مهر رفتار نخواهد كرد. آیا از كیخسرو شرم ندارید كه آن‌گونه به مهر با توس سخن گفت و او را براى گرفتن كین سیاوش روانه كرد و اندرزها داد كه از راه كلات نرود و شهریار ایران چون از ریخته‌شدن خون برادر خویش آگاه شود، آیا بر شما ننگى بیش از این نخواهد بود؟ مگر تاكنون از بیژن و رهام بى‌خرد، كارى خردورزانه دیده‌اید!؟». در این هنگام توس همراه با گودرز و گیو وارد دژ شدند و چون به بالین فرود آمدند و مادر را دیدند كه این‌گونه زار كشته شده و بهرام را دیدند كه با دیده‌اى پراشك بر سر پیكر آن مادر و فرزند نشسته است و در كنار او زنگه شاوران مویه مى‌كند و فرود را پهلوانى دید كه چون درختى تناور بر زمین افتاده است و چهره چون‌ ماه او را بدید که چهره سیاوش در برابر نگاهش تازه شد، از اندوه فرود پردرد شد و بر او زار بگریست و شگفت‌زده بدید كه گودرز و گیو از این كشتار تا چه حد غمین و پشیمان‌اند. و دگربار حكیم توس خود لب به سخن مى‌گشاید كه شتاب‌ورزیدن و خشم‌آوردن، پشیمانى به بار آورد و گودرز به سرزنش و گواژه به توس و گیو گفت: «فرمانده سپاه شایسته نیست كه خشم گیرد و تندى كند، با این زودخشمى، جوانى برومند از خاندان كیانى را این‌چنین به خاك‌و‌خون كشیدید و زرسپ و ریو را نیز از دست بدادید». توس چون این تلخكامى‌ها را بدید، فرمان داد تا دخمه‌اى شاهوار بیاراستند و آن را با گل و مشك و كافور بیاغشتند و مادر و فرزند را در آن دخمه به جاى نهادند. چنین گفت گودرز با توس و گیو/ همان نامداران و گردان نیو/ كه تندى نه كار سپهبد بود/ سپهبد كه تندى كند بد بود/ هنر بى‌خرد در دل مرد تند/ چو تیغى كه گردد ز زنگار كند

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها