پرونده گمشده
زهرا مشتاق
باید ترخیص شوم. به اندازه همه عمر دارو دریافت کردهام. با همان لباس مسخره و گشاد صورتیرنگ که بالایش گلمنگلی است همراه با یک بهیار جوان عازم بخش اداری میشوم. میگویم من نیاز به همراه ندارم. فرار هم نمیکنم. همه وسایلم اینجاست. میگویند قانون است. در راه بهیار با لباس نسکافهای برایم تعریف میکند که یک بیمار بدون همراه شخصا برای کارهای ترخیص میرود. در راه سرش گیج میرود و میخورد درست به همین دیوار. تکهای از دیوار هنوز گود و فرو ریخته است. بیمار میمیرد. بعد نگاهم میکند و میگوید شما هم چندان حالت خوب نیست. داری میلرزی، معلوم است. هیچ نمیگویم و بیحال نگاهش میکنم. از کنار آیسییو عبور میکنیم. کنار میز و صندلی نگهبانی مرد حدودا سیوچند سالهای نشسته و سرش را مدام به پای مردی که کنار صندلیاش ایستاده میکوبد. بهیار میگوید این را ببین. من مرد پریشان را نگاه میکنم. چشمهایش تهی و خالی از حیات به نظر میرسد. بهیار میگوید زن جوانش پا به ماه بوده که کرونا گرفته. بچه را از شکم مادرش که درمیآورند، میمیرد و حالا زن به دستگاه وصل است و امروز و فرداست که دستگاه را از زن جدا کنند. مرده. شوهرش نمیخواهد
قبول کند. لرزش دست و پاهایم بیشتر میشود. حسابداری قیامت است. غصهام میگیرد. حالم خوب نیست و یک ریز بغض میکنم و چشمهایم خیس میشود. بهیار میگوید کارت بانکی. کارتم را میدهم و میگویم نمیخواهم خارج از نوبت برایم کاری انجام دهید. بهیار با حالتی خاص نگاهم میکند و میگوید خودت را در آینه دیدهای. پخش میشوم روی صندلی و نفسهای کوتاهم به شماره میافتد. بینهایت ضعف دارم. نمیدانم چطور میخواهم تا خانه بروم. دلم میخواهد کسی بغلم میکرد و تمیز و پاکیزه من را میگذاشت داخل رختخوابم. دلم فقط خواب میخواهد. موقع برگشتن مرد دیگر کنار آیسییو نیست. بهیار به نگهبان اشارهای میکند و او سرش را با تأسف تکان میدهد. ظاهرا زن هم رفته است و یک زندگی دیگر از هم متلاشی شده است.
دو ساعت از ترخیصم گذشته و پرونده پزشکیام گم شده است. پرستارها و بقیه دستهجمعی رفتهاند ناهار و یک پرستار غریبه تک و تنها است و خبری از پرونده من ندارد. میگوید «صبر کن برگردند. من اطلاعی ندارم». میپرسم دو ساعت برای صبرکردن کافی نیست؟ عینکم را میآورم و اجازه میگیرم تا لابهلای پروندهها شروع به جستوجو کنم. روی پایم بند نیستم. گروه پرستارها و بقیه بالاخره میآیند. میگویند خانم پرونده پزشکی چیز مهمی نیست. میگویم خب شامل چه چیزی است؟ جواب میدهند اگر بعد از ترخیص حال شما بد شد آن پرونده نشان میدهد که شما در ایام بستری چه درمانهایی دریافت کردهاید. میگویم خب پس پرونده پزشکی یک تکه کاغذ نیست. حاوی شناسنامه بیمار است. بیحوصله هستند و از سر بازم میکنند. خانم پرونده شما همراه با مدارکتان رفته بایگانی. فردا بیایید دنبالش. حوصله و توانی برای بحثکردن ندارم. وسایلم سنگین است. بخش دوباره شلوغ شده و دو آقا از حراست مشغول پرسوجو درباره چیزی هستند. یکیشان به تندی نگاهم میکند و میگوید دنبالم بیا. میروم. میگوید همراه کدام بیماری؟ کارت داری؟ میگویم من خودم بیمارم و ترخیص شدهام. آمرانه مرخصم میکند.
یک نایلن گنده زردرنگ میگیرم و وسایلم را میریزم داخلش. کیسه سنگین است. از پرستاران و بقیه بابت زحمتها و مراقبتهایشان تشکر میکنم و از بخش بیرون میروم. خودم و کیسه سنگین را بهزور میکشانم. دلم نمیآید کیسه را روی زمین آلوده بکشم. از اورژانس عبور میکنم. صدای چند شیون دردناک جانم را تکهتکه میکند. کسی مرده است و دخترهایش در باد جیغ میکشند و برای من درست مثل آن است که سیخ داغی را از حفره گوشم و از غضروف حلزونیشکل عبور دادهاند و پرده به پرده از هم دریدهاند. اینجا خیابان نیایش است. بیمارستان حضرت رسول اکرم.