|

تجربه عشق

عبدالرحمن نجل‌رحیم- مغزپژوه

طبق نظریه‌ای شناختی، عشق، مفهومی انتزاعی است که برای کسب معنا و فهم نیاز به رجوع به تجربیات جسمانی و شکل‌گیری مفاهیم استعاره‌ای از ساده به پیچیده در رابطه با دیگری دارد. بنابراین عشق انتزاعی است که معانی گوناگونی بسته به شرایط و موقعیت‌های فرهنگی‌-اجتماعی در تجربیات شخصی پیدا می‌کند. جست‌وجوی معنا با مهیاشدن اولین امکانات کنش‌های قصدمند برای شکل‌گیری افتراق خود از دیگری، با پیدایی خویشتنی نارس و اشکال اولیه آگاهی در انسان، شروع می‌شود؛ بنابراین اگر از من بپرسند که توان آغازین برای تجربه عشق‌ورزی در چه زمانی از طول زندگی شروع می‌شود، جواب خواهم داد در شکم مادر، زمانی که کنش‌های جنینی شروع می‌شود و با این کنش‌ها، حس عمقی در عضلات تکوین پیدا می‌کند و با ایجاد توان فاعلیت و مالکیت کنش‌ها، اسباب افتراق خود از دیگری (مادر) برای رسیدن به خودآگاهی اولیه مهیا می‌شود. به‌تدریج با آمیختگی حس‌های دیگر با حرکات کنشی پیچیده‌تر بدنی در رابطه با مادر، در واقع نطفه اولین تجربیات برای یادگیری هنر عشق‌ورزیدن شکل می‌گیرد و پس از به‌دنیاآمدن وارد مرحله جدیدی می‌شود. با وجود یادگیری و تلنباری تجربیات بر اساس کنش‌های قصدمند در رابطه با دیگری، رشد مفاهیم زبانی و شکل‌گیری خویشتن بالغ و آگاهی بر خویشتن، دامنه معنایی عشق نیز گسترده‌تر، صریح‌تر و آشکارتر و در عین حال انتزاعی‌تر می‌شود. در عین حال که همیشه برای رسیدن به معنا و مفهومی‌ ملموس و مشخص از عشق چاره‌ای جز بازگشت به رابطه استعاری ادراکی ـ مفهومی‌ اولیه جسمانی خود نداریم. برای اینکه با مثال خاص روشن کنیم که چگونه ما را گریزی جز رجعت به رابطه استعاری جسمانی خود با دیگری برای فهم مفاهیم انتزاعی عشق نیست، بهتر است به اشعار شاعران خود توجه کنیم. اساس جسمانیت تجربه عاشقانه را در این شعر حافظ می‌توان جست‌وجو کرد که می‌گوید: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند». اشتیاق حافظ برای بازگشت و ماندن در بی‌خویشتنی اولیه در ارتباط با معشوق چنان است که می‌گوید: «میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». گویی حافظ به‌طور شهودی دریافته است که شکل‌گیری آگاهی اولیه از وجود خویش در رابطه با دیگری، چون «چشم جان‌بینی» در مقابل خودآگاهی بالاتر «چشم جهان‌بین» است که می‌گوید: «دیدن چشم تو را دیده جان‌بین خواهد/ وین کجا مرتبه چشم جهان‌بین من است». اولین احساس جدایی در تجربه عشق هنگام تولد همراه با نفس‌های آغازین با گریه نوزاد همراه می‌شود و استعاره جدایی با بریدن بند ناف کامل می‌شود. بر همین اساس است که مولوی می‌گوید: «از نیستان تا مرا ببریده‌اند/ از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند». آخرین توان عشق‌ورزیدن حتی تا زمانی با ما خواهد بود که زیر دستگاه تنفس مصنوعی با مرگ فاصله چندانی نداریم، ولی هنوز قلبمان می‌زند و خون به مغزمان می‌رساند و توان عشق‌ورزیدن در ما خاموش نشده است. در این لحظات، عشق ممکن است چون ندایی مبهم، رنگ، گرما و روشنایی ساده‌ای با ما باشد. در این راستاست که شاملو به دنبال پیدایی چهره آبی یا سرخ عشق می‌گردد: برای فروغ فرخزاد وقتی «چراغ‌های رابطه خاموش‌اند»، «پرنده مردنی» می‌شود. فراموش نکنیم که همه مفاهیم ملموس استعاره‌های جسمانی و مفاهیم انتزاعی عشق در مدارهای نگاشتی مغز ساخته می‌شود که از طریق جسم با جهان تجربی ما و دیگران در ارتباط دوجانبه قرار می‌گیرد. بدیهی است که در شکل‌گیری نقش‌های گوناگون حاصل از ارتباطات نورونی در نگاشت‌های بین مناطق مختلف مغزی برای رسیدن به راه‌حل معمای عشق، مواد شیمیایی مترشحه در محل التصاق مدارهای نورونی چون دوپامین و اکسی‌توسین نقش بازی کنند. اما بر حسب معرفت بر پایه عادت جسمانی، عقل سلیم بر پایه شعور اولیه ناآگاه اما سریع و بی‌واسطه ناشی از تجربه اول شخص و سوبژکتیو، ما نمی‌توانیم دخالت مستقیم مغز خود را ادراک کنیم و فقط آثار مدارهای نگاشتی مغز را در کار اعضای دیگر ملموس بدن خود احساس می‌کنیم. به همین دلیل هنوز قلب را مرکز احساسات از جمله عشق و جایگاه عقل را درون کاسه سر تصور می‌کنیم و هنوز مکنونات قلبی خود را صادقانه‌تر، کم‌شائبه‌تر، معصومانه‌تر، حقیقی‌تر، بی‌پیرایه‌تر، در عین حال گرمابخش با شور و حال می‌پنداریم و عقل را پرترفند، پیچیده‌تر، منطقی‌تر، در عین حال سرد، بی‌طرف و گاه بی‌رحم و ‌بی‌شفقت تصور می‌کنیم که با کار قلب در تناقض و تضاد و در کشاکش تنشی دائمی است. چنین تصوری که از معرفت تنانه مستقیم و عقل سلیم ما برمی‌خیزد، گرچه از پندار مصریان دوران باستان که کانون هم عشق و هم عقل را قلب و احشای بدن می‌دانستند و مغز بی‌فایده را هنگام تدفین به دور می‌ریختند، فاصله گرفته است، اما هنوز ارسطویی است، چون این قلب است که مغز سرد را گرما می‌بخشد. اما این معرفت زاییده آگاهی پیش‌بازتابی تنانه یا به قول مرلوپونتی، عادات یا عقل سلیم است که استعاره‌های خود را از واقعیت می‌آفریند، و با استعاره‌های مفهومی امروزین برخاسته از مغزپژوهی همخوانی ندارد. بر اساس معرفت امروزین حاصل از آگاهی بازتابی ما، مغز کانون احساسات و عقل است و عواطف و احساسات لازمه تولید عقل قلمداد می‌شود. عقل نمی‌تواند سرد باشد بلکه می‌بایست چهره‌اش از گرمای احساس عشق سرخ باشد. عقل سرخ از نظر علم مغزپژوهی امروز قابل دفاع است. از طرف دیگر عشق نیز به عقل نیاز دارد. این قول شاعر دیگر ما، سایه، مصداق پیدا می‌کند که «...عشق بی فرزانگی دیوانگی است...». بنابراین تنش بر اساس تناقض و تقابل نیست، بلکه تنش در مدارهای نگاشت مغزی برای استفاده از هر دو امکان عشق و عقل یعنی استفاده از توان‌های عواطف، احساسات و عقل است. حافظ رندانه اقتدار هیچ‌کدام را نمی‌پذیرد، در مقابل اقتدارگرایان زورگو که عقل را بهانه کردار خود قرار می‌دهند، می‌گوید: «ما را ز منع عقل مترسان و می‌ بیار / کان شحنه در ولایت ما هیچ‌کاره نیست» و از طرف دیگر می‌گوید «مشورت با عقل کردم گفت حافظ می‌‌ بنوش». بنابراین نبردی در میان احساس عشق و عقل نیست و نمی‌بایست اقتدار بلامنازع هیچ‌کدام را پذیرفت. با وجود بار عاطفی مثبت عشق در زندگی انسان، عشق نیز از مخاطرات مواجهه با شکست، پشیمانی، فراق و ناکامی، تراژدی یا فاجعه‌آفرینی، شک و بدبینی، یأس و ناامیدی، توهم‌آفرینی، احساس تنهایی و بیگانگی، بی‌هویتی و... مصون نیست. از طرف دیگر عشق برابرنهادی همانند تنفر در دستگاه عاطفی مغز ما دارد که می‌تواند کارکردی ویران‌گرایانه داشته باشد. در زمانه‌ای که در دایره‌ای گسترده، تنفر بر جای عشق می‌نشیند و به سرعت دوست و دشمن می‌شوند، شرایط بیدادگرایانه‌ای پیش می‌آید که شاملو می‌گوید: «چراغ را در پستوی خانه نهان باید کرد».

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها