نور در تاریکی میتابد
شرق: «دارد از پشت سرم میآید. یکعالم ازش هست چون توی هوا پخش میشود، مثل دود. همهطرفی پخش میشود، همهجا هست، همینجور که پخش میشود همهچیز را تا خرخره پر میکند؛ سیاه، نرم، بیشکل، از پشت سرم میآید. سرم را به جلو هل میدهد. حالا همهجا هست، بدن است. و آنقدر سرم را هل داده که دیگر نمیتوانم بچرخانمش. چشمهام را باز کردم. آنچیز نرم بیشکل غیبش زده، رفته پس سرم. تختم. اینجاست، دور و بر تختم. نباید بیخودی فکر کنم که همهاش را خواب دیدم، منتظر است، اینجا، پس سرم...». این بخشی از رمانی است با عنوان «پایان داستان یک خانواده» از پیتر ناداس که این روزها با ترجمه مریم پوراسماعیل در نشر پیدایش منتشر شده است. پیتر ناداس، نویسنده و نمایشنامهنویس مجارستانی است که در سال 1941 در بوداپست و در خانوادهای یهودی متولد شد. زمانی که نازیها مجارستان را فتح کردند او به همراه خانوادهاش بوداپست را ترک کرد. ناداس و خانوادهاش پس از پایان جنگ دوم جهانی و پیش از آنکه ارتش اتحاد جماهیر شوروی، بوداپست را محاصره کنند به شهرشان بازگشتند و در خانه یکی از اقوامشان ساکن شدند. مادر ناداس وقتی او سیزدهساله بود مرد و پدرش نیز به دلیل مسائلی که با آن درگیر بود در سال 1958 خودکشی کرد. در نتیجه ناداس که تازه به نوجوانی وارد شده بود با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی کرد. او تحصیلاتش را در دبیرستان تمام نکرد و به سراغ مطالعه درباره عکاسی رفت و در همان دوران به عنوان عکاس با مجلهای بوداپستی وارد همکاری شد. کمی بعد او از یک مدرسه روزنامهنگاری دیپلم گرفت و به عنوان روزنامهنگار و عکاس مشغول کار شد. در میانه دهه شصت میلادی داستانی از او در یکی از مجلات ادبی بوداپست منتشر شد و این اولین گام او به عنوان نویسنده بود. پس از این او یکی دو اثر داستانی منتشر کرد تا اینکه در سال 1972 نوشتن اولین رمان بلندش با عنوان «پایان داستان یک خانواده» را به اتمام رساند. آنطورکه مترجم این رمان اشاره کرده، کتاب تا پنج سال اجازه انتشار نیافت. ناداس پس از پایان کار این رمان به برلین شرقی رفت تا در رشته تئاتر تحصیل کند. در این دوران او اثر مشهورش با عنوان «دفتر خاطرات» را منتشر کرد که با اقبال زیادی روبهرو شد و بسیار مورد ستایش قرار گرفت. «پایان داستان یک خانواده» در سال 1979 در برلین غربی ترجمه و چاپ شد. او با این رمان به عنوان یکی از نویسندگان مطرح مجارستان در خارج از این کشور مطرح شد. آنطورکه مترجم کتاب در مقدمهاش نوشته، این کتاب «پرده پرنقشونگاری است از قصه و افسانه و داستان و روایت تاریخی و خاطره شخصی. راوی پسرکی است که در دهه 1950 با مادربزرگ و پدربزرگش در مجارستان زندگی میکند. فرم و زاویه دید بارها در طول داستان تغییر میکند. ساختار روایت پیچیده است و گاه فهم را برای ذهنی که خیال ادبی پرورشش نداده دشوار میکند. با مادری که غایب است، پدری کمونیست، کودکی که با مادربزرگ و پدربزرگش زندگی میکند، داستانهایی از کتاب مقدس و پیشینه خانوادگی یهودی به نظر میرسد که این داستان هم چیزی از کودکی نویسنده در خود دارد. آن مهمترین ویژگی داستانهای ناداس در اینجا هم نمودی بارز دارد: پایی در واقعیت و سری در خیال.» ناداس برای آثار مختلفش جوایز متعدی به دست آورده که از میان آنها میتوان به جایزه کافکا و جایزه ادبی ورت اشاره کرد. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «اخبار جنگ یک روز غروب میرسد: در جنگ مغلوب شدیم، ملکه بیوه شد، هرکس که توان راهرفتن و قوت دویدن دارد پابهفرار است؛ امروز سیام ماه آگوست است. همگی در سرسرای بزرگ جمع میشوند تا اسحاق، که همان شب از دنیا میرود، برایشان سخنرانی کند: ما حوادث فراوانی از سر گذراندهایم. تجربه همه آن دورانها در خون ماست. اقتضای غریزه میگوید که بگریزیم. اما من میگویم باید بمانیم، ترکها باهوشاند، و ما هم احمق نیستیم. پسر اسحاق، موسی، کلید دروازههای بودا را روی مخدهای به سلیمان میدهد. تدبیر اسحاق است که نجاتمان داده. اما سلطان در ماه سپتامبر احضارشان میکند. وارد که میشوند، سلطان سلیمان را میبینند که بر شاهنشین نشسته؛ تازه از شکار برگشته، صورتش را باد برافروخته و دارد ریش درازش را تاب میدهد؛ طبق رسم، به پاش میافتند و در همان حالت به چیزی که او میگوید گوش میسپارند: عزیزان من! میخواهم این کشور را به حال خودش رها کنم. و آنچه من نکردهام، آن دو رقیب نادان به انجام خواهند رساند: بعدش حتی علف هم اینجا نخواهد رویید».