میان گذشته و اکنون
«خدمتکار مشیرالدوله» عنوان داستانی است از محسن هجری که مدتی پیش در نشر علمیوفرهنگی منتشر شد. راوی این داستان، سیاوش دشتبان، فارغالتحصیل ادبیات نمایشی است که اگرچه سالها از پایان تحصیلاتش میگذرد اما هیچوقت به شکل حرفهای به نمایشنامهنویسی نپرداخته است. مشکلات روزمره زندگی مثل اجاره خانه و هزینههای زندگی باعث شده تا او به فکر کارکردن در این رشته بیفتد و به کمک یکی از دوستان قدیمی دانشگاه به جایی معرفی شده است تا نمایشنامهای را که نوشته به آنها تحویل دهد تا اگر متنش پذیرفته شد به همکاری با آنها بپردازد. داستان با تماس تلفنی آغاز میشود و در تلفن خبر میدهند که طرح کلی نمایشنامهاش پذیرفته شده و باید درباره جزئیاتش صحبت کنند تا همکاری آغاز شود. نمایشنامه دشتبان با اقتباس از یکی از قصههای صمد بهرنگی نوشته شده است. «خدمتکار مشیرالدوله» اگرچه داستانی است که در زمان حال میگذرد اما در طول روایت به واسطه برخی اتفاقات به گذشته و دوران مشروطه میرود. در بخشی از این داستان میخوانیم: «پیش از این، شبها که به خانه برمیگشتم، در خلوت خود همچنان فرصت فکرکردن به عشق قوچعلی و شاهزادهخانم را داشتم تا بلکه بتوانم نمایشنامه افسانه محبت را به پرداخت نهاییاش نزدیک کنم. اما حالا که ماجرای زندگی مشیرالدوله به میان آمده، نمیدانم خلوتم را چگونه بین این دو نمایشنامه تقسیم کنم. پیداکردن سنخیت و اشتراک میان این دو شخصیت هم کاری دشوار است. قوچعلی غارنشینی است که صدقهسر عشق به شاهزاده خانم، به روایت من راه پیدا کرده، درحالیکه مشیرالدوله اشرافزادهای است که مظفرالدینشاه منتش را باید بکشد تا در آن وانفسای درگیریها و خواستههای بیپایان مخالفان، راهی را برای آشتی میان دربار و مردم پیدا کند. وقتی این دو روایت را با هم مقایسه میکنم، به نظرم میآید روایت افسانه محبت بنایش بر عشق، و روایت مشیرالدوله بنایش بر عقلانیت است؛ عقلانیت کسی که در دورههای گوناگون زندگی سیاسیاش تلاش میکند با بهرهگیری از شرایط موجود، راهحلهایی ممکن ارائه دهد. آن یکی، شخصیتش در دوران حاکمیت سنت شکل میگیرد و این یکی در دوران سرنگونی سنت...». «عاشقانهای از میان مردگان مصری» از مصطفی جمشیدی یکیدیگر از کتابهای تازه انتشارات علمی و فرهنگی در زمینه داستانهای ایرانی است که مدتی پیش منتشر شد. راوی این داستان، پسر جوانی است که دلزده از زندگی در شهر میخواهد به گذشتهاش برگردد و آنچه را که فکر میکند از او پنهان مانده دریابد. شخصت اصلی داستان به گذشته برمیگردد تا از میان افسانههای رازآلودی که میشنود پی به چیزی ببرد که دنبالش است. در بخشی از این داستان میخوانیم: «موسی با خنجر در پشتش بالای گاری ایستاده و خون از زیر پایش مثل جوی کوچکی جاری است. جوری که پیژامه پایش غرقه در خون است. اسب کهر بوی خون را شنفته و فزه میکشد. پارچهای با نقشهای گل و بته روی قد و قامت گیسو انداختهاند و چند مگس با بالهای سبز دوروبر اسب و هیکل دراز به دراز افتاده گیسو میچرخند و وزوز میکنند. حمزه و مهنا شاگرد پانزده-شانزده ساله او هراسان میچرخند و دنبال کسی هستند بپرد پشت گاری، تا بروند بخش... گیسو دهانش کف کرده و رنگ به چهره ندارد. مهنا تیزویز میدود و لتهای در چوبی دروازه را میبندد. حمزه رنگ به چهره ندارد. از دور کوچه کسی میدود سمت گاری. تحویلدار تعاونی، همایون مکوندی است. همه میخواهند گیسو را به شهر یا به اولین درمانگاه ببرند. دقایقی قبل، حمزه مثل پلنگ زخمی فریاد میکشید و به زمین و زمان فحش میداد؛ اما الان آرامتر است. خانه موسی دو تا حیاط آنطرفتر بود. خانهای که روزگاری رونق داشت و حالا همهجایش تار عنکبوت بسته بود و گربههای روی دیوارهایش رژه میرفتند. اسب عقبعقب رفت و گاری به حمزه خورد. فریاد کشید: آرام زبانبسته. گل بگیرند این میانپشته را. یکی پیدایش نیست. آهای مکوندی، همایون، بدو، بدو به دادمان برس! همایون مکوندی حین رسیدن، پایش به قلوهسنگهای کف کوچه خورد و نزدیک بود با سر روی فرغون کنار کوچه بیفتد...».