|

آن‌گاه كه سهراب كودكانه پدر مى‌خواهد

مهدی افشار- پژوهشگر

در نوشتار پیشین، به لحظه‌اى پراضطراب و پرتلواسه رسیدیم، سهراب بى‌آنكه بداند با چه كسى كشتى مى‌گیرد، پشت رستم، آن گو پیلتن را با خاك آشنا كرد و به آیین مبارزان آن زمان، خنجرى آبگون بركشید تا كار رستم را یكسره كند. رستم به چاره‌سازى روى آورد و گفت كه آیین ما جز این باشد؛ در آرایش دین ما وقتى نبرده‌اى به سال كهتر با پهلوانى كه به سال مهتر است، كشتى مى‌گیرد، اگر پشت مهتر را بر زمین زند، هر‌چند دو سوى نبرد دشمن یكدیگر باشند، كهتر، سر مهتر را از تن جدا نكند، مگر آنكه در بار دوم چنین شود. سهراب مى‌دانست كه آن مبارز راست نمى‌گوید اما مهرى در دل نسبت به او داشت و همین مهر مانع از آن مى‌شد كه پهلوان، حریف را از پاى درآورد و نیز جوان بود و مطمئن از نیروى خویش و باور داشت چون یك بار بر حریف پیروزى جسته، دگرباره نیز پیروزى ممكن خواهد بود و در ژرفاى دل آرزو مى‌كرد رستم پس از این ناكامى، دیگر به مبارزه روى نیاورد و كار به مصالحه و دوستى بینجامد و همان‌گونه كه پیش از شروع نبرد به او گفته بود، بروند و در سایه‌سارى بنشینند و بنوشند و دقایقى را به شادى گذرانند.‌سهراب از سینه رستم برخاست و او را رها كرد؛ آن‌گونه كه شیرى از آهویى كه شكار كرده، بگذرد. آن‌گاه به دشت رفت تا آهوى دیگرى به چنگ آورد. چون بازگشتِ دو پهلوان به تأخیر افتاد، هومان شتابان خود را به سهراب رساند و پرسید آن مبارزه به كجا انجامید و سهراب سخن رستم را پس از شكست او بازگفت و هومان دانست كه صید از دام رها شده است و به سرزنش به سهراب گفت: «آیا از زندگى خود سیر گشته‌اى، دریغ براى این بر و بازو و یال تو، دریغ براى آن چنگ و كوپال تو، چگونه رضایت دادى شیرى را كه به دام افكنده بودى از سر خامى و ناپختگى رها كنى، ببین با این كار بیهوده‌اى كه كرده‌اى، در نبرد بعدى چه تلخ رویدادى را شاهد خواهیم شد». هومان این سخن بگفت و آزرده به لشكرگاه بازگشت و مى‌دانست چه فرصت بى‌همانندى براى سپاه توران از دست رفته است.از دیگر سوى چون رستم از چنگال آن پهلوان رهایى یافت، دیگر به تیغى پولادین بدل شده بود. چون كسى كه زندگى دوباره‌اى یافته، آرام‌آرام به سوى رودبارى رفت، آبى بنوشید و سر و روى بشست و دست نیایش به سوى جهان آفرین دراز كرده، از او پیروزى خواست زیرا دل‌نگران ایران بود، نمى‌توانست بگوید كه چرخش فلك چگونه خواهد بود و وقتى این جهان را ترك گوید چه بر ایران و ایرانى خواهد رسید و پس از نوشیدن آب، دگرباره به میدان مبارزه آمد، با دلى پر از اندیشه و رویى زرد.سهراب چون رستم را آماده نبرد دید، برانگیخته از گفته هومان و مغرور از پیروزى پیشین، چون پیل مست با كمندى به بازو و كمانى در دست به سوى رستم شتافت. رستم در شگفت بود كه این پهلوان از همه معیارهاى پهلوانى فراتر رفته. آنان دگرباره از اسب‌ فرود آمدند و روباروى یكدیگر ایستادند و كشتى از سر گرفتند. هر دو بر دوال كمر یكدیگر چنگ زدند و آن لحظه كه بخت شوم روى مى‌گرداند، سنگ خارا به موم تبدیل مى‌شود و سهرابى كه با زور دست مى‌توانست سپهر بلند را به زیر كشد، در برابر رستم تاب نیاورد و پشت جوانش به خاك رسید و رستم او را بر زمین زد، آن‌گونه كه شیرى آهویى را بر زمین مى‌زند و مى‌دانست كه این پهلوان در زیر نخواهد ماند، با چابكى تیغ تیز بركشید و پهلوى سهراب را بدرید.سهراب از درد به خود پیچید و آهى از اعماق سینه كشید و دانست روزگار نیك و بد به سر رسیده است و به رستم گفت: «آنچه بر من گذشت، از من به من رسید و به دست تو زمان من پایان گرفت. تو گناهكار نیستى كه این فلك كوژپشت مرا توش و توان داد و دگرباره آن را از من گرفت. دیدى همسالان من در كوى‌ها بازى مى‌كنند و من این‌گونه به خاك و خون كشیده شده‌ام. اكنون كه به خون من تشنه شده‌اى و خنجر آبگون را بیالودى، زمان نیز به خون تو تشنه شود آن‌چنان كه هر مویى بر تنت به دشنه‌اى تبدیل گردد و تو را به رنج از پاى درآورد. اگر در آب ماهى شوى و یا آن چنان گُربزى كنى كه بتوانى در شب به سیاهى تبدیل شوى، اگر چون ستاره در آسمان جاى گیرى و دیگر پاى بر زمین نگذارى، پدرم، رستم، كین من از تو خواهد گرفت، آن‌گاه كه ببیند تو خاك را بالین من گردانده‌اى. بى‌گمان از این سپاهیان، كسى از ستمى كه بر من روا داشته‌اى، رستم را آگاه خواهد گرداند».

زمانه به خون تو تشنه شود بر اندام تو موى دشنه شود/ كنون گر تو در آب ماهى شوى وگر چون شب اندر سیاهى شوى/ وگر چون ستاره شوى بر سپهر ببرى ز روى زمین پاك مهر/ بخواهد هم از تو پدر كین من چو بیند كه خاكست بالین من رستم مات و مبهوت مانده بود و از خود مى‌پرسید آیا به‌راستى این نوجوان كه اكنون در خون خویش مى‌تپد، فرزند اوست. وقتى اندكى به خود آمد، پرسید از رستم چه نشانى دارد و چه نیكو می‌بود كه رستم، هرگز پاى به این گیتى نمى‌گذاشت و سهراب از رستم پرسید: «آیا تو رستم هستى كه فرزند خویش را با این دژكامى بكشتى؟

من به هر‌گونه تو را رهنمون شدم، یك ذره مهرت نسبت به من نجنبید؟ آن روز كه عزم ایران كردم، مادرم، تهمینه با چشمانى سرخ از گریه و گونه‌هایى زرد از اندوه جدایى، مهره‌اى بر بازوى من ببست و گفت كه این از پدرت یادگار است، آن را بر بازو ببند و ببین چه وقت به كار آید و اكنون زمانى این مهره به كار آمد كه بى‌ثمر است، زمانى كه پسر در پیش پدرش این‌گونه در خون مى‌تپد. مادرم به این مهره نیز راضى نشد و برادر خویش، ژنده‌رزم را نیز با من همراه گرداند با این اندیشه كه او تو را از نزدیك دیده و نیك مى‌شناسد و می‌تواند تو را به من نشان دهد، ولى آن نامور نیز كشته شد و این‌گونه بخت از من برگشت. اكنون بند جوشن من بگشا تا آن مهره را كه به بازو دارم، ببینى». رستم زره سهراب بگشود و تن جوان او بدید و چون نگاهش بر مهره‌ای نشست كه خود به تهمینه داده بود، جامه بر تن درید و فریاد برآورد به زارى: «اى كسى كه به دست پدر كشته شده‌اى، اى دلیر جوانمرد كه در هر انجمنى ستوده مى‌شوى، دیدى با تو چه كردم؛ واىِ من كه تو مهر مى‌ورزیدى و من كین!». رستم از دیده خون فروچكاند، مویه كرد و موى از سر بكند، خاك بر سر كرد و چهره پر آب گرداند و سهراب با مشاهده اندوه و زارى پدر گفت كه از این خویشتن‌كشتن چه سود، تقدیر چنین بوده و چنین نیز شد. چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید/ همى گفت كاى کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن/ همى ریخت خون و همى كند موى سرش پر ز خاك و پر از آب، روى/ بدو گفت سهراب كاین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست/ از این خویشتن كشتن اکنون چه سود چنین رفت و این بودنى كار بود چون آفتاب پاى پس كشید و در آن دوردست دشت، در اعماق زمین نهان گشت و تهمتن به لشكرگاه بازنگشت، ایرانیان سخت نگران شدند و 20 نفر از آنان به دشت آمدند و در برابر خویش دو اسب را برپا دیدند و در آن دشت كین چون رخش بى‌سوار مانده بود، گمانشان چنین بود كه او كشته شده. ایرانیان سخت وحشت‌زده شدند، نیمه راه بازگشتند و به كاووس گفتند كه بخت ایرانیان واژگونه گشت و بدین‌گونه خروشى از لشكر برخاست. كاووس فرمان داد تا توس به حضورش آید و به او گفت با شتاب به رزمگاه برود و ببیند رستم بر چه حال است و سهراب چه سودایى در سر دارد. اگر رستم كشته شده باشد، از ایران چه كسى را آن قدرت و توان است كه بتواند در برابر او بایستد، باید انبوه بر وى تاخت و او را از پاى درآورد كه دشمنى دشوار و پرخطر براى این تاج و تخت است. چون سهراب آواى هیاهوى ایرانیان را بشنید، به رستم گفت: «اكنون كه روز من به سر رسیده و روزگار تركان دگرگونه گشته، از شاه بخواه كه با تركان نستیزد كه آنان به امید من به مرز ایران روى آورده‌اند و من به آنان امید و نوید داده بودم، پس به آنان آسیبى نرسان و راهی‌شان كن كه بازگردند». آن‌گاه رستم با رخسارى خونین و لبى پر از باد سردى كه از جگر برمى‌خاست، زارى‌كنان به سپاه خویش پیوست. ایرانیان چون روى او بدیدند، همه سر بر خاك نهادند و كردگار پاك را ستایش كردند كه ناجى و رهایى‌بخش آنان زنده بازگشته است و چون رستم را خاك‌آلوده و دریده‌زره دیدند، او را به پرسش گرفتند كه چرا این چنین غمین و دلمرده و شكسته‌دل است. رستم آن كار شگفتى كه خود كرده بود، بازگفت و آن‌گاه بود كه همه ایرانیان زارى‌ها كردند و خروشى برخاست و هوا پر از جوش‌و‌خروش شد و به ایرانیان گفت: «امروز غمین‌ترین و دردآمیزترین روزگار من است، به هیچ روى با تركان نجنگید و همین بد كه من كرده‌ام، كفایت مى‌كند». سپس همه پهلوانان ایران‌زمین را به دیدن پیكر فرزندش فراخواند و آنان مویه‌كُنان و موى‌كَنان به سوى پیكر بر‌خاك‌افتاده سهراب رفتند كه هنوز جان در بدن داشت. رستم با مشاهده فرزند در خون تپیده‌اش، خنجرى برگرفت تا سینه خویش بشكافد، پهلوانان ایران به او آویختند و گریان و نالان گفتند كه آن كشته زنده نخواهد شد و چه سود كه از گیتى دود برآورى. اگر او زنده بماند، مى‌توانى در كنار او بمانى و اگر از این جهان رفتنى است، نگاه كن ببین آیا در این گیتى كسى ماندنى است؛ همه انسان‌ها در برابر مرگ شكارى بیش نیستند، خواه بر سرشان ترگ و خواه افسر و تاج باشد. بدو گفت گودرز اكنون چه سود كه از روى گیتى برآرى تو دود/ تو بر خویشتن گر كنى صد گزند چه آسانی آید بدان ارجمند/ اگر ماند او را به گیتى زمان بماند تو بى‌رنج با او بمان/ وگر زین جهان این جوان رفتنى است به گیتى نگه كن كه جاوید كیست/ شكاریم یكسر همه پیش مرگ سرى زیر تاج و سرى زیر ترگ

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها