|

یادنامه شادروان احمد مظاهری

سفر آن که از آبان برآمد و به ساعت مهر شد

امیرهوشنگ افتخاری‌راد

توضیح: این ویژه‌نامه ادای احترامی است به احمد مظاهری از کنشگرانِ فکری عرصه فلسفه و اندیشه، و به کوشش دوستداران و همکارانش، همه آن اوصافی که در این نوشته‌ها آمده، جملگی در احمد بود و اما احمد همه اینها نبود. در این نوشته، راقم تلاش کرد گوشه‌ای از سفر فکری این مرد زلال را به خواننده ناآشنا با او معرفی کند که برای راقم همواره و برای سال‌های دراز آموزگار و همدلی بی‌بدیل، مانند آفتاب بی‌دریغ، او بود. مرگ او، حقیقتا یک «فقدان» است. کسی نبود و نیست که بتوان اکنون با برشماردن چندی از فضایلش یا نوشتن شماری سوگنامه، خاصه چون اندک نوشته از خودش به جا گذاشت، تعارفات معمول را به جا آورد و پرونده‌اش را بسته انگاشت. پرونده حیاتش دست بر قضا در پیشگاه آنان که با او دمخور و همدل بودند، همیشه باز خواهد ماند و اگر تنها آنچه در قبال مرگ، توان پنجه به نظر آید، همانا خاطره است که می‌گویند خاطره، ضامنِ حیات فکری آدمی است، به‌ویژه در ایامی که فراموشی رخدادها نوعی فضیلت در ابنای بشر جا زده می‌شود. رفیق ما، احمد مظاهری، کتاب و نوشتاری از خود نداشت؛ چراکه ترجیح می‌داد ننویسد؛ یعنی می‌توانست؛ اما نمی‌خواست و تفکر برایش مقامی مانند تنفسِ خودِ حیات داشت. کمابیش همان شیوه سقراطی را می‌پسندید. تفکر نیاز به حضور و تجاهل دارد؛ یعنی گفت‌وشنود با علاقه‌مندان پرسشگر. آدمی از اینکه، همین که «هست» حیرت می‌کند، از موقعیت خود در جهان پرسش می‌کند و بی‌آنکه پاسخی درخور یابد. به ‌قول لایبنیتس: چرا موجودات هستند، به ‌جای آنکه نباشند؛ این پرسش ساده اما خوفناک، نخستین چشمه جوشان در هر فردی است که او را به حیرت و دردمندی جان وادارد. بدون این جوشش، کوشش‌های پسین برای غور‌کردن و عمق‌یافتن، تقریبا عبث خواهد بود. غالبا با خروار خروار کتاب‌خواندن نمی‌توان جای ذره‌ای جوشش درونی را گرفت، چه بسا استادان کتاب‌خوان محقق یافت شوند؛ اما آنها در حد محقق فلان و بهمان موضوع فلسفی باقی خواهند ماند، حال آنکه پرسشی اصیل طرح‌کردن و غور در آن، مسئله‌ای دیگر است؛ و این خصلت نادر، نه آنکه در ید طبقه خاص ممتازان باشد؛ اما غالبا هر کسی به آن التفات ندارد یا آن‌چنان کنجکاو نیست که نحوه بیانش را در سراسر زندگی جست‌وجو کند. پرسش یا همان چرایی از نحوه بودنش در جهان، از موقعیتش چیزی است که سقراط، پرسنده را به خرمگس تعبیر می‌کند. خرمگس همان است که به چرایی، خواب آرام اربابان را آشفته می‌کند. سفر دوست ما، از همین نقطه آغاز می‌شود. احمد، جوشش درونی داشت که سراسر وجودش را چرا و پرسش فراگرفته بود، این پرسش را هم در هر دوره‌ای، به نحوی، بیانی برایش می‌یافت: ما چرا هستیم و سپس چرا نخواهیم بود؟ انگار آدمی این پرسش را (با قدمت طولانی) برای چالش باورهایش طرح کرده باشد. این پرسش را می‌توان به سکوی نخستین پرش یا ترکِ «منزل» تعبیر کرد. به‌عبارتی، فاصله‌گرفتن از جوهریت تا سفر خود را به مقام دستیابی به «سوژه‌گی» ادامه دهد. اگر (جوهریت یا اصل و اصالت اولیه) چنین چیزی وجود داشته باشد، به هر جهت تاریخ اندیشه گواهی است برای نوعی فاصله‌گرفتن، گیرم سراسر این تاریخ جعلِ عقلی باشد. تفکر برای تداوم خود، به کوشش نیازمند است یعنی برای رسیدن به سکوی پرتاب ثانی، چه از راه فکر وجودی، چه منطق تحلیلی که دو راه منفک از یکدیگرند، به حرکت خود ادامه می‌دهد. اما این حرکت فکر در کجا ایستایی دارد، حدود و ثغور آن چیست؟ آیا مرگ، (نقطه پایانی بر هستیِ ابهام‌آلود آدمی) که خود ابهام بزرگی‌ست، حدود و ثغور تفکر را تعیین می‌کند؟ هر تفکری، عصاره‌ای از انرژی پیشین خود را هضم و جذب می‌کند که نیروی محرکه فکر است. مرگ با آنکه برای هر فرد، خاص و تکین است، اما خود بدل به موضوع فکر می‌شود. انسان در مرگش، تنهای محض است، تنهایی محض و عریان در این مرگ‌آگاهی نهفته است. این سکوی دوم، یعنی مرگ‌آگاهی است. مرگ، تجربه‌پذیر نیست (ویتگنشتاین) اما مرگ‌آگاهی مسیری است که فکر می‌تواند پیش پا بگذارد. هیچ‌کس آن‌قدر زنده نمی‌ماند که «واقعا» مرگ را تجربه کند. اما چگونه چیزی که تجربه‌ناپذیر است، به ساحت فکر ورود می‌کند؟ مگر شناخت یا دانش جز مسیر تجربه ممکن است؟ (دست‌کم از زمان کانت به این سو، تجربه ابژه از مسائل محوری فلسفه بوده). این همان نقطه‌ای است که هر فردی مفهوم حدود و ثغور را درک می‌کند، یا مرز. احمد به موضوع وضعیت‌های مرزی بسیار علاقه‌مند بود و توجه اطرافیانش را به آن جلب می‌کرد و خود، مقاله‌ای هم در این رابطه نوشت. این موضوع آدمی را به سمت تنگنا و فشردگی در حیاتش سوق می‌دهد، به ضرورت‌ها و انتخاب در اختیار. او بی‌نهایت مختار است که دست به انتخاب بزند. بین مرگ خود و نجات جان دیگری، بین پیوستن به هم‌قطاران در جنگ و مراقبت از مادر پیر خود و کرور کرور نمونه از این موقعیت‌ها نوعی سرسام‌آوری نصیب بشر می‌کند و او را دچار اضطراب می‌سازد. احمد، مشرب اگزیستانسیالی را بیش از آنکه کوششی در کتاب‌ها بیاموزد، به‌گونه‌ای منحصربه‌فرد زیرپوستی و جوششی درک می‌کرد. مرگ‌آگاهی او، از همین حدود و ثغور و فشردگی نشات می‌گرفت. همین دو سکوی پرش بسنده است برای هر فردی که گام به آن نهاد تا جزایش نوعی جداافتادگی در و از جامعه و تنهایی عظیمی باشد که تجربه می‌کند و دچار اندوه عقل شود. احساس او، طردشدگی‌ست. طردشدگی، بار مرگ‌آگاهی را بیشتر و تحمل آن را کمتر می‌کند. صدای فروریختگی در خود را می‌شنود. فکر، حرکت دارد و به حرکت خود ادامه می‌دهد. احمد، غالبا از (pariah) صحبت می‌کرد. نوعی طردشدگی و پذیرفته‌نشدن، که باید آن را در پرتوی دردمندی جست که از ابتدای سفر حیاتش با «چرا» آغازیدن گرفت. به قول نیچه، آنکه «چرا»یی برای زیستن در کف دارد، به‌نحوی «چگونه» را کمابیش تاب می‌آورد. آیا به‌راستی می‌توان «چگونه» احساس طردشدگی را تاب آورد؟ آیا آنکه ترک بلاد -یا به‌قول احمد، آشیانه- می‌کند، برگشتن به آشیانه برایش میسر است؟ آیا آنکه ترک خانه می‌کند، بدین خاطر است که -حتی- مرگ در موطنش امکان‌پذیر نیست؟ مهاجرت، تبعید، ترک موطن، با هر نامی، موقعیتِ تراژیکِ مضاعفِ یک شورمندِ فکر نشان می‌دهد. رفیق ما، سراسر شورمندی فکر بود همراه با دوپارگی بین تفکر و زندگی‌کردن؛ آیا آدمی یا فکر می‌کند یا زندگی؟ آیا آدمی گاهی فکر می‌کند و گاهی زندگی؟ آدمی که شور تفکر دارد میان برآوردن نیازهای اولیه و نیازهای ثانویه دست و پا می‌زند، به‌دنبال منزلگاهی‌ست که شور فکرش را التیام دهد، و اگر منزلی نیافت؟... حیات کوتاه او، شهادتی است بر شورمندی و دردمندی فکر و پرسش‌هایی که برابرش برخاست، شهادتی بر سفری که این نوشته تلاش کرد، شمه‌ای از آن را برشمارد تا مگر ذره‌ای از اعماق مردی را بازگو کند که به آبان زاد وُ به ساعت مهر فرو شد.

انسان‌دوست و به غایت مهربان علی‌‌اصغر مصلح.عضو هیئت‌علمی دانشگاه علامه طباطبایی دوست بسیار عزیزمان جناب احمد مظاهری، مظلومانه دور از وطن، غروب کرد. شادروان مظاهری در دوران فعالیت مرکز گفت‌وگوی تمدن‌ها، کارشناس گروه فلسفه و پس از آن در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه و دیگر مراکز فرهنگی مشغول به کار بود. این‌گونه روایت‌ها تنها تصویری از چهره ظاهری مظاهری است. مظاهری جوانی به غایت مهربان، زلال، احساساتی، انسان‌دوست و در تفکر اهل مبالات بود. مظاهری را اغلب در حالات مرزی می‌یافتی. شیفته استواری در تفکر بود و از تفکر بی‌نسبت با احوال کراهت داشت. تجربه معاشرت با مظاهری، تو را برای تجربه ژرف احوال متفکرانی از سنخ کی‌یر‌ که‌گور آماده می‌کرد. احمد مظاهری آرام نداشت. اگزیستانس مجسم بود؛ همیشه تازه و جوشان. چشمان نافذ و گریزانش، نشان گریزانی او از هر ثبات و کلیشه و قالبی بود. مظاهری در نوع خود بی‌نظیر بود. نحوه بودن و رفتنش آیتی بر سرشت تلخ و رنج‌آمیز زندگی بود. اگر مرگ راحت است، برای آن درگذشته راحتی می‌طلبیم و اگر رنج مقدمه پاداش است، برای او از خداوند مهربان پاداش رنج‌های بزرگی را که می‌کشید، درخواست داریم.

نماد انسان اصیل امیر‌عباس علی‌زمانی.عضو هیئت‌علمی دانشگاه تهران خلق در بازار یکسان می‌روند عده‌ای خوشحال و جمعی در غمند وقت مرگ نیز یکسان می‌رویم نیم در خسران و نیمی خسرویم (جلال‌الدین مولوی) همان‌گونه که مارتین هایدگر بیان می‌کند، مرگ، زندگی ما را به یک پروژه تبدیل می‌کند؛ یک طرح در یک زمان محدود. مرگ سه ویژگی دارد که آن را متمایز می‌کند؛ 1. مرگ امری حتمی و غیر قابل اجتناب است، 2. مرگ، مرگ من است و 3. مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد. هنگامی که خبر مرگ جناب احمد مظاهری را دیدم و شنیدم، در حالتی از افسوس و ناراحتی و تلخی، به دهه 70 برگشتم؛ زمانی که بنده به‌عنوان معلم فلسفه در سال 76 در خدمت آقای مظاهری فلسفه تحلیلی معاصر را تدریس می‌کردم. چهره گرم، نافذ و دوست‌داشتنی او را به خاطر آوردم که با حضور خودش و گرما و حرارت حضورش، فضای کلاس را زنده و پویا می‌کرد. سؤالات پی‌در‌پی و احساس عشق به فهمیدن گاهی به بیرون از کلاس می‌کشید و کم‌کم رابطه ما با هم به‌مثابه دو دوست تبدیل شد. آنچه از آن دوران به خاطر دارم، این است که او عاشق فهمیدن و فلسفه‌ورزی بود و با اندیشه خود زندگی می‌کرد. فلسفه برای او‌، خانه زیستن و پناهگاه وجودی بود. او نماد انسان اصیلی بود که بو و طعم و رنگ و مزه خاص خودش را داشت. یگانه بود و متفرد و غرق در زندگی هر روزی نمی‌شد. بدترین خاطره برای یک معلم دانشگاه، خبر مرگ چنین دانشجویی در دیار غربت و در اوج تنهایی است. من همیشه آرزوی این را دارم که دانشجویانم در فرایند زندگی و در امواج متلاطم آن به ساحل نجات برسند، ولی چنین خبری در چنین شرایطی برایم تلخ و کوبنده بود. آنچه می‌توانم درباره او بنویسم، این است که او خودش بود؛ یک انسان زلال، صاف و به دور از کلیشه‌های متعارف زندگی هر روزی. تفکر به‌طور عام و تفکر اگزیستانسیال به‌طور خاص برای او مایه حیات بود و اندیشه‌اش نفس می‌کشید و زندگی می‌کرد، ولی زمانه با او سر ناسازگاری داشت و امواج متلاطم بلا او را در خود غرق کرد. امیدوارم روحش در سرای بیکران هستی به آرامش ابدی برسد. در پایان به یاد او این سخن حضرت مولانا را ذکر کنم: تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم آب شوم سجده‌کنان تا به گلستان برسم چون که فتادم ز فلک ذره‌‌صفت لرزانم ایمن و بی‌لرز شوم چون که به پایان برسم

مهری پر از ماه مهران سیدحسین موسویان.عضو هیئت‌علمی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران شب است، سکوت و صدای زنگ تلفن: نام «مهران مظاهری» بر روی گوشی چشمم را می‌نوازد ... گرمایی از آتش غم انسان‌بودن، که وقتی از دل به دهانش می‌رسید، بدل به خنده‌های دردآلود می‌شد و نمی‌گذاشت آه از نهادش برآید... گفت: «شرمنده‌ام که دیگر نشد شما را ببینم؛ از فرودگاه زنگ می‌زنم و دارم می‌روم آن سوی کره زمین، ولی نه با دلخوشی، آنجا را دوست ندارم ...». آشنایی من با احمد (مهران) مظاهری در سال‌های نخستین دهه ۸۰ روی داد، زمانی که عهده‌دار معاونت مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران (انجمن حکمت و فلسفه) بودم و مظاهری، جوانی نکورو و نکوخو، برای مسئولیت روابط عمومی معرفی شده بود. همان گاه با نگاهی به نگاهش دریافتم که چه هدیه گرانی به انجمن ما روانه شده است. ...سال‌های خوشی در همکاری گذشت تا از سر نامرادی روزگار در واپسین سال‌های دهه ۸۰ پای در راه سفر به آمریکا گذاشت... شاید دوسالی هم نشده برگشت، بسی لاغر شده بود و تکیده و رنجور؛ می‌گفت که «من برای آنجا ساخته نشده‌ام و آنجا با من نمی‌سازد»... گذشت و گذشت... تا در این دور جدید (۹۷-۹۸) که دوباره برای مدت کوتاهی معاون انجمن حکمت و فلسفه شده بودم و اشتیاق مهران را برای بازگشت به انجمن می‌دانستم، بسی تلاش کردم تا به‌عنوان مسئول دفتر معاونت همکاری تازه‌ای را رقم بزنم؛ با آنکه می‌دانستم و به او هم می‌گفتم که جایگاهش والاتر از مسئول دفتری من است... ولی چنان مشتاق بود به این همکاری و -بیشتر- به این باهم بودن و با اینکه حقوقش کمتر از جایی که بود (شورای شهر) می‌شد، می‌گفت: «دکتر! به فکر من باش، جای من انجمن است، من مال اینجا هستم، کمی‌وکاستی حقوق برایم مهم نیست، بیمه برایم مهم نیست و...»، می‌گفت: «من اصلا درازمدت فکر نمی‌کنم حتی برای یک‌سال ...». حس کردم که این‌بار گویی حال دیگری دارد و گویا داستان دیگری در پیش داریم... افسوس که هر چه تلاش کردم نتوانستم از پس پیچ‌وخم‌های اداری و بی‌مهری‌ها برآیم تا پای مهران را به انجمن باز کنم. ...چندی‌بعد که خودم در حال کناره‌گیری از معاونت بودم، پیش من آمد و گفت: «دوستانی مرا تشویق کرده‌اند که برای مدتی هم که شده بروم آمریکا و...» و شد آنچه نشاید می‌شد ... واپسین دیدار! باز شب است ولی بازارِ روزِ کرونا! تلفن زنگ می‌زند و باز مهران: «خیلی دلتنگ بودم، گفتم زنگی به شما بزنم و درددلی و...» ...این هم شد واپسین شنیدار! چند‌ماهی سپری شد... ناگهان... چشم و گوشم این‌بار با این خبر مات شدند: «مهران را دیگر نه خواهی دید و نه خواهی شنید... بار خود بربست و از این سرا برجست!». چند روز دیگر هم گذشت و من همچنان مات و بهت‌زده... هنوز نمی‌توانم لب به تسلیت بگشایم، هنوز باورم نمی‌شود که چه نازنینی از بر ما رفت... برای پدرش نوشتم: پدر جان، بگذارید کمی بگذرد تا شاید بتوانم سخنی با شما بگویم... کنون جانم سوخته است و جز آب اشک بر دلم روان نشود... مهران برای من نه فقط یک دوست همدل، که یک انسان ناب بود... خیلی نازنین بود؛ بیش از تصور خیلی‌ها! پر از درد بود و‌ دغدغه، اما خوش‌رو و سرزنده... همچنان باورم نمی‌شود... «انسان ناب» ترجمه وجودش بود... برای من، در این زمانه گم‌شدگی انسان، «انسانم آرزوست» با او برآورده می‌شد. بسیار زمان می‌برد تا تمامی خاطراتم با مهرانه‌های مهران، در کوه و دشت و انجمن، یکی‌یکی در برابر دیدگان دلم رژه روند... اشک امانم نمی‌دهد... باری، ضربان جانش بسی تندتر از ضربان قلبش بود و همیشه از آن پیشی می‌جست... قلبش که دیگر از این جاماندن‌های پیاپی از جانش به‌تنگ آمده بود شکست را پذیرفت؛ از دویدن و رفتن بازایستاد... گذاشت تا جانش سرخوش و تنها و بی‌رقیب بدود و برود... شب‌وروزهای این پاییز چه غمناک می‌گذرد بر من... همسرم می‌گوید: هیچ‌گاه تو را چنین غم‌آلود ندیده‌ام، حتی در ازدست‌دادن نزدیکانت! ...خودم هم در شگفتم که چرا چنینم ولی می‌فهمم چرا... کمتر کسی پیدا می‌شود که حرف جان آدمی را با جان خودش بفهمد و دریابد؛ وقتی که از درون احوال خودم می‌گفتم و مهران با آن نگاه نافذش می‌گفت: «می‌فهممت!»، آرام می‌شدم که یکی را یافتم در این جهان که اگر برابر هم ساکت هم بنشینیم، همدیگر را خوب می‌شنویم! دریغا دریغا ... واپسین مهرماه سده چهاردهم خورشیدی، مهری شد پر از ماه مهران... .

انسانی دردآگاه و مرگ‌آگاه مسعود زنجانی.پژوهشگر آزاد * یک نفر برای من ده‌ هزار تن است، اگر بهترین باشد (هراکلیتوس) * دوستِ مُرده یادش هم مطبوع است (اپیکور) برایم بسیار دشوار است که درباره احمد بنویسم. تماس‌مان بسیار کم بود؛ اما پیوندمان چنین نبود. مصداقِ همان دوستی کهن بود که هرگز کهنه نمی‌شود. نیک‌خواه و دوست‌کام بود. تا بخواهید از حسادت و خساست دور بود؛ تا بخواهید کرامت و سخاوت داشت. یک هنرمندِ بزرگ و واقعی بود؛ البته اگر همانند ونگوگ بالاترین هنر را عشق‌ورزیدن به انسان‌ها بدانیم. آنچه او را یگانه‌ می‌کرد، هوشمند‌بودن یا دانشمند‌بودن او نبود؛ بلکه دردمند‌بودنش بود. هرگز در مناسبات و مراوداتش به فکر محاسبه و معامله‌ نبود. اهل توقّع و تصنّع نبود. از بازار بیزار و با آزار بیگانه بود. تنها و یگانه بود. حقیقی بود. روحش شاد و یادش گرامی باد. اما بعد: احمد مرگ‌اندیش و مرگ‌آگاه بود. برای همین مرگش را گاهی شایسته برای اندیشیدن و درنگیدنی درباره مرگ می‌دانم. نپرسیدم علتِ مرگش چه بود. نه اینکه مرگش را باور ندارم؛ چون فکر می‌کنم مرگ علّت ندارد. آن‌گاه که از علتِ مرگ کسی می‌پرسیم، بیشتر از آنکه مرگِ او را باور نداشته باشیم، خودِ مرگ و در واقع، مرگِ خود را باور نداریم. باور نداریم که «همه می‌میرند» یا «هر انسانی میرا است». «همه» و «هر» واژه‌هایی هستند که از فرطِ روشنایی، تقریبا هیچ‌گاه کسی در زبان مادری خود معنای آنها را نمی‌پرسد. و البته به خاطر همین سهولت و سادگی بسیار است که عملا برای آنکه می‌خواهد معنای آنها را برای دیگران با واژگانی آشناتر و روشن‌تر توضیح دهد، کاری بسی دشوار بلکه ممتنع است. چنان‌که ایوان ایلیچِ تولستوی در حالِ احتضار و در بیماری دمِ مرگ درمی‌یابد که آدمی، تنها و تنها، در این موقعیت مرزی، در آستانه مرگ و مواجهه تن‌به‌تن با آن است که باور می‌کند «همه همه است» و خود او هم «یکی از همه» است، و وقتی بارها گفته می‌شود که «هر انسانی میرا است»، او یک «استثنا» نیست و این «هر» او را هم در بر می‌گیرد. مارسل دوشان، هنرمند اندیشمند، نوشته سنگ گورش را چه خلاقانه و متأملانه سفارش داده بود: «فقط دیگران‌اند که می‌میرند»؛ اما، خودفریبی آدمی چه سان پیچیده و پوشیده است. مرگ ما را در نهان و نهاد خویش در بر دارد؛ اما ما جز آن‌گاه که مرگ به سراغ‌مان بیاید و درِ خانه‌مان را بزند، پیوسته، آن را انکار می‌کنیم. و البته اگر چنین بختی را داشته باشیم و اساسا آن را «نیک» نمی‌دانیم و به‌ هیچ ‌روی آن را «خوش» نمی‌پنداریم؛ بلکه خوش می‌داریم که همه چیز به سانِ همیشه، «عادی»، یعنی «هیچ» باشد و مبادا که کوچک‌ترین «عادتِ» زندگی روزمره‌مان خرق یا ترک شود. مولانای جان، چه نیک دریافته بود که «اُستنِ این عالَم، ای جان، غفلت است» و به قولِ هایدگر، «آدم» (Dasman) مرگ‌فراموشانه می‌زید والا نمی‌تواند بزید؛ اما آن قلیلی که مرگ‌اندیشانه می‌زیند، و به این معنا «آدم» نیستند، همان‌ها که هایدگر آنها را «دازاینِ اصیل» می‌خوانَد، دیگر مرگ برای‌شان پایان نیست؛ بلکه تولدی دیگر است. باری، مرگ علت ندارد؛ مرگ خود، علت است. به قول مونتنی: «نمی‌میری برای آنکه بیماری [یا آنکه پیری]؛ می‌میری زیرا که زنده‌ای»؛ اما مرگ غایت نیز هست؛ به هر دو معنای آن: پایان و هدف. باز به قول مونتنی: «تمام حکمت این جهان فقط به مرگ خدمت می‌کند». البته مرگ به‌مثابه پایان یک «پیشامد» است، پیشامدی برای همه؛ اما مرگ به‌مثابه هدف یک «دستاورد» است؛ دستاوردی برای آنکه مرگ‌اندیشانه می‌زید، برای آنکه توانایی مردن، و به بیان بهتر، هنر مردن، دارد. تعبیری که من از «مرگ پایان کبوتر نیست» دارم، این است که مرگ «تنها» پایان کبوتر نیست. به عبارت دقیق‌تر، مرگ پایانِ «مطلقِ» کبوتر نیست؛ بلکه آغازی دیگر و تولدی دیگر برای او است؛ چرا‌که مرگ برای کبوتر، برخلاف «آدم» نه یک «ابزار» برای «زندگی دیگر»؛ بلکه یک «هدف»، یک «ابزار»، یک «امکان» برای «زیستن در اینجا و اکنون» است. چیزی که ابزار باشد، زمانی که به هدفش برسد، پایان می‌یابد؛ اما چیزی که هدفِ در خود باشد، هیچ پایانی برایش پایان مطلق نیست؛ بلکه هم‌زمان، یک آغاز است. همان‌گونه که ریلکه می‌گوید: «برای قهرمان مرگ نیز بهانه‌ای برای بودن است؛ آخرین تولد». به این معنا، هرگز، مرگِ برخی را که با سهراب می‌توانیم «کبوتر» بخوانیم‌شان، یا با ریلکه «قهرمان» بدانیم‌شان، باور ندارم. بگذارید با نیچه نیز از آنها به‌مثابه «قهرمانان تاریخ» یاد کنیم. نیچه می‌گوید: «اندیشه‌هایی که جهان را رهبری می‌کنند، بر پاهای کبوتر راه می‌روند». در این افق تفسیری، یعنی اندیشه‌هایی که معطوف به مرگ، یعنی «ذات زندگی»، هستند، نه معطوف به «زندگی روزمره‌». از‌این‌رو، اگر تاکنون کار جهان به آخر نرسیده؛ بیش از آنکه رهاوردِ مدیریت اهل سیاست و صنعت باشد، رنج‌آوردِ «سالکان مرگ‌اندیش» است. اگر، به تعبیرِ هایدگر، پرسش پارسایی اندیشه است، پس شایسته است من هم این اندیشیدنِ کوتاه خود درباره مرگ را با چند پرسش به پایان ببرم یا در واقع، به پایان نبرم: آیا هنرِ مردن همان هنر زیستن نیست؟ و آیا هنر مردن نخستین هنر و ضروری‌ترین هنری نیست که از زمان تولد همگان باید آن را بیاموزند؟ و آیا می‌توان گفت آنان که هنرِ مردن، یعنی آمادگی برای مرگ را آموخته‌اند، همان عاشقانِ زندگی هستند که هرگز نمی‌میرند؛ به سانِ راهبان معابد شائولین که هنر جنگیدن؛ یعنی آمادگی برای جنگ را می‌آموزند؛ ولی هرگز نمی‌جنگند؟... .

چه بد کرداری ای چرخ منوچهر دین‌پرست.روزنامه‌نگار احمد هم رفت. جوانی برومند و از اصحاب فلسفه. او نیز مانند بسیاری از علاقه‌مندان به فلسفه دل در گرو آن داشت و روزگار خود را با تأملات فلسفی سپری می‌کرد. اگر با او هم‌صحبت بودید متوجه می‌شدید که از هر دری صحبت شود، سعی دارد نگاه فلسفی را در آن پر‌رنگ کند. از دوران مرکز گفت‌وگوی تمدن‌ها که دفتر آنها در کنار پارک ساعی بود، با احمد آشنا شدم. بارها به آنجا رفته بودم چای و قهوه‌ای نوشیده بودیم صحبتی می‌کردیم. تا اینکه او پس از برهم‌خوردن مرکز گفت‌وگوی تمدن‌ها به انجمن حکمت و فلسفه آمد تا مدت‌ها مدیر روابط عمومی آنجا بود. استادان فلسفه را به‌خوبی می‌شناخت. سعی بسیار داشت با آنها ارتباط شاگرد و استادی برقرار کند. برای من که هم‌نسل احمد بودم و او را اغلب در انجمن می‌دیدم، احمد را سراسر پرسش و جست‌وجوگری می‌دیدم. دغدغه امسال نسل ما سری در سیاست و اجتماع دارد. فضای سیاست‌زده راه را بر هر نوع تحولی بسته و اگر می‌خواهی تأمل فلسفی داشته باشی، لاجرم باید خود را محدود به یک فیلسوف و نظریه کنی و سعی کنی آن را کاوش کنی. اما این رویکرد نه برای من جذاب است و نه برای احمد. او بیشتر زندگی اگزیستانسیالیستی خود را پیش می‌گرفت و زندگی برای او معنای دیگری داشت. احمد تنها بود. ازدواج نکرد. چند بار از او پرسیدم ولی جواب مشخصی نداد. گویا تشکیل خانواده را نیز در گرو همان تأملات فلسفی می‌دید. برای او خانواده جایگاه دیگری داشت. ما که زندگی را در مسیر حیات و ممات به شکل عادی طی می‌کنیم و چیز چندانی هم از زندگی نمی‌یابیم و شاید هم براساس شانس و بخت سال‌ها عمر کنیم و شاید هم در دوران جوانی مرگ را نیز ببینیم. احمد چندان اهل خودنمایی هم نبود. نه به‌دنبال نگارش مطلبی و کتابی و ترجمه‌ای و‌... او گویی خود را وقف کاری کرده بود که شاید در کنار آن بتواند خدماتی ارائه کند که اصحاب فلسفه بیشتر به کار خود بپردازند. او واقعا خادم فلسفه بود و حیف که قدرش را ندانستند. چند وقت قبل از مرگ احمد با او تماسی داشتم. آرزوی دیداری کردیم که همدیگر را ببینیم، اما نشد. تا اینکه خبر درگذشت او را دریافتم. احتمالا آن‌قدر زندگی دغدغه‌ها و سرگرمی‌های خود را دارد که سال‌های آتی یا مرگ او را از خاطر خواهیم برد‌ یا اینکه سایه‌ای از خاطرش خواهد ماند. گمانم این است که هر‌گونه که دوست داشت زیست، چیزی که ما حسرتش را می‌خوریم و زیستمان در گرو معیشت و بی‌تدبیری و سیاه‌بختی روزگار قرار گرفته است.

از جنس زندگی نادر امیری.عضو هیئت‌علمی دانشگاه رازی کرمانشاه در سال‌های اخیر شنیدن خبر کمتر مرگی این‌قدر من را دل‌آزرده کرد. نمی‌گویم با احمد مظاهری رفیق گرمابه و گلستان بودیم، یکدیگر را به نام کوچک هم خطاب نمی‌کردیم و حتی در این چند سال، به‌ندرت یکدیگر را می‌دیدیم و هر‌از‌چندگاهی گپی تلفنی، از فاصله 500 کیلومتری با هم داشتیم؛ اما هر بار، حتی اگر صحبت کوتاهی هم داشتیم، طعمی از تازگی دیدارها و گفت و شنودمان در ساختمان ساعی در جانم زنده می‌شد. تازگی! همان چیزی که در دیدارهای تقریبا هر‌روزه در ساختمان مرکز گفت‌وگوی تمدن‌ها، در او می‌دیدی. گویی لبخند همیشگی و هر‌باره‌اش، لبخند تازه‌ای است و پرسش‌هایی که پیش می‌کشید، هم تر و تازه بود. پرسش‌هایی متأملانه و فلسفی؛ اما از جنس زندگی: «انضمامی»؛ و چقدر بر این انضمامی‌بودن تأکید داشت. آنچه از فلسفه می‌دانست، حس می‌کرد و سعی می‌کرد در زندگی جاری بیازماید؛ اما چه در چنان حرف‌هایی و چه در حرف‌های معمول، گویی مراقب بود که قضاوت عجولانه نکند و به دام یقین‌های جزمی نیفتد. اگر از دیگران حرف می‌زد، همان مراقبت را داشت که حکم نهایی ندهد و حتی اگر از کسی یا چیزی گله داشت، بعد از آنکه نظرش را می‌گفت، در انتهای کلامش باز یک «نمی‌دانم، نمی‌دانم واقعا ...» را می‌آورد؛ رو‌راست و منصف. این رو‌راستی را خیلی زیاد درباره خودش هم داشت؛ حتی ایرادهایی که به خود داشت، شجاعانه کتمان نمی‌کرد و به خودش و به دیگری دروغ نمی‌گفت. راستی و صداقتی که انگیزه طلب یا دست‌کم تصور چیزهای بهتری بود، چیزهایی بهتری برای نفس زندگی. همه و همه اینها بود که هر بار حرف‌زدن با او- حتی از فاصله مکانی دوری و در فواصل زمانی بلندی- گویی به‌شکلی مجهول، تو را از کلیشه‌های معمول و انتزاعیات مأنوس و نقاب‌های رایج، دور و دورتر می‌برد. زمانه، چیز زیادی به او نداد، چیزی که در‌خورش باشد؛ اما او هم چیز زیادی از زمانه نمی‌خواست: لبخندی می‌خواست و صداقتی و دعوت به تأمل کردن! البته شاید چیزهایی که می‌خواست، همان چیزهای ساده‌ای هستند که افسوس، در زمانه مستعمل و تکراری چه سخت پیدا می‌شوند... .

سادگی و بی‌پیرایگی مصطفی شهرآیینی.عضو هیئت‌علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی نوشتن درباره دوستِ جان و همنشین دل، احمد مظاهری عزیز کار دشواری است. نه به آن جهت که حرفی برای گفتن نیست؛ بلکه به آن جهت که می‌دانم اگر هنوز در میان ما بود، تا چه اندازه از چنین کاری پرهیز داشت و با لطایف‌الحیلی همه‌ را از آن بازمی‌داشت؛ اما چه کنیم که یاد‌کردِ او را هم نمی‌توان بر زمین نهاد و از کنار نبودنش آسان گذشت. نمی‌دانم چه بنویسم و از کجا آغاز کنم. آشنایی ما از اوایل سال 1380 در مرکز بین‌المللی گفت‌وگوی تمدن‌ها آغاز شد که ایشان در گروه فلسفه و بنده در گروه ادیان مشغول بودیم. او بسیار ساده بود تا‌ جایی ‌که همین سادگی‌اش گیرایی ویژه‌ای به او می‌داد: ساده می‌پوشید، ساده سخن می‌گفت، ساده رفتار می‌کرد و ساده می‌زیست و بر اهل فلسفه پوشیده نیست که سادگی همه‌چیز است. آری، سادگی همواره حیرت‌افزاست و سخن‌گفتن از کسی که به‌گونه‌ای ستودنی مهربان بود و هیچ‌ ادعایی نداشت و همواره آماده شنیدن بود و با صمیمیتی مثال‌زدنی پای حرف دل آدم می‌نشست و خودش هم حرف دلش را بی‌هیچ نهان‌کاری، آشکارا و با چاشنی شوخی و لبخند عرضه می‌داشت، آسان نیست. او در هر حال و در هر شرایطی، همواره آماده طرح بحث‌های جدی فلسفی و نظری بود و کمتر یادم می‌آید زمانی که او را بی‌حوصله دیده باشم. هرگز به یاد ندارم ورود و خروجش در بحث‌هایی که با هم داشتیم، بی‌مطالعه و نسنجیده باشد و اگر هم گاهی بحث به حوزه‌ای کشیده می‌شد که او در آن باره حرفی عمیق (یا به قول خودش: «نکته‌ای») برای گفتن نداشت، بی‌درنگ، و تقریبا همواره با شوخی و خنده، خود را کنار می‌کشید و با پرسش‌هایی دقیق طرف را وادار به ارائه تحلیل می‌کرد. همواره مطالعه داشت و همیشه نکاتی را از تازه‌ترین مطالبی که خوانده بود، چاشنی بحث‌هایش می‌کرد. او گاه در بحث‌هایی که دونفره یا چندنفره داشتیم، خود را به نادانی آگاهانه‌ای می‌زد تا پیامدهای دیدگاهی را که نادرست می‌دانست یا نمی‌پسندید، گوشزد کند و آن‌گاه که این پیامدها داشت آشکار می‌شد، بی‌درنگ موضوع بحث را زیرکانه و رندانه چنان عوض می‌کرد که گویی او خطایی مرتکب شده و می‌خواهد از نگاه دیگران پنهان بماند. چیزی که در مظاهری بسیار چشمگیر بود، دوستی‌ورزی یک‌دلانه‌اش بود که در این کار درست‌پیمان بود و از جان مایه می‌گذاشت و از هیچ کاری برای دوست کوتاهی نمی‌کرد. صفت بارز دیگری که در او موج می‌زد، رهایی‌اش از تعلقات دنیوی بود تا‌جایی‌که برای خود من مایه حیرت بود که چگونه می‌شود کسی تا این اندازه آزاد و رها باشد و هیچ اندیشه معاشی در سر نداشته باشد. از دیگر نشان‌ویژه‌هایش این بود که هرگز (تأکید می‌کنم، هرگز) کسی را قضاوت نمی‌کرد و زبان به بدگویی از دیگری نمی‌گشود و اگر هم دامن سخن به نقد دیگری می‌کشید، می‌کوشید از نقد نظری دیدگاه‌های دیگران فراتر نرود. هرگز در این مدت نزدیک به بیست‌ سال از او دروغ نشنیده‌ام و هرگز ندیده‌ام در فضای کاری در‌پی منافع خویش باشد. از زرنگی بیزار بود و هرگاه می‌خواست کسی را تخطئه کند، می‌گفت فلانی زرنگ است. مایه بسی درد و دریغ است که چنین دوستی اینک در میان ما نیست؛ اما جایش در میان جان است و هرگز یادش از دل نمی‌رود. روانش شاد و در مینوی خرد با خردمندان همنشین باد.

به یاد دوست محمد‌جواد اسماعیلی.عضو هیئت‌علمی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران هنوز در حیرتم و ناباورانه به این رخداد تراژیک (تعبیر تراژدی را بارها دوستمان به کار می‌برد) می‌نگرم؛ بسان بسیاری دیگر از دوستان، از لحظه شنیدن خبر جانکاه درگذشت احمد مظاهری، خاطراتم را از نخستین دیدارم به بعد کنار هم می‌گذارم. یاد ایامی افتادم که به کتابخانه مرکز گفت‌وگو می‌رفتم و کتابداران ارجمند آن کتابخانه همگی با مهربانی هر‌چه تمام پژوهشگران را در تهیه منابع یاری می‌رساندند. یکی از همان روزها بود که به بخش فلسفه آن مرکز رفتم. طبقه دوم ساختمان مجاور کتابخانه بود تا آنجا که یادم هست. با همان ظاهر آراسته و پیراهن روشن و کت تیره که معمولا بر تن داشت. دفترش رو به درختان و فضای سبز پارک ساعی بود. از همان گپ‌و‌گفت اولیه، دوستی بین ما شکل گرفت. یکی از جملات «وجودی» یا تکان‌دهنده را بر زبان خود جاری کرد که اصلا چرا کسی فلسفه می‌خواند که اگر برای گذران زندگی و امور روزمره و هیاهوها باشد، بعد از مدتی دریغ می‌خورد و با مشاهده زرق و برق (یادم هست که با دستش به طبیعت پارک اشاره کرد) غبطه می‌خورد که چرا این راه را برگزیده است. اما اگر فلسفه را راه خود برگزیده باشد، نگاه به طبیعت هم برایش آموزنده است و شادی‌بخش. این جملات برآمده از تجربه زیسته او بود؛ نتیجه ژرف‌نگری به ساحت تفکر. رهاورد فکری خود را در محفلی مناسب به زبان می‌آورد و فقط در خلوتگاه فکر خود را پنهان نمی‌کرد. جملات «وجودی» که گاه‌و‌بیگاه بر زبان می‌آورد، کلید ما در شناخت حال‌و‌احوال اوست. این جملات، مانند کتاب‌های گزین‌گویانه نیست، بلکه تجربه‌های زیسته دوست سفرکرده ماست که درپی کاوش‌های فکری، آنها را به دست آورده بود و از آن منظر به جهان و زندگی می‌نگریست. در همان دیدارهای اولیه بود که مرا با دوستان خود آشنا کرد؛ دوستانی که به تدریج بر شمارشان افزوده می‌شد. دوست ما فقط دوست نبود بسان دیگر دوستان، بلکه «دوست‌آفرین» بود. اگر روحیات و خصایلی مشترک در دوستان خود می‌دید، آنها را با هم آشنا می‌کرد. دوستی را فقط برای خودش نمی‌خواست. دوستی را «پیمان ابدی» می‌دید و دوستان را مانند خانواده معنوی در پیوند با هم قرار می‌داد. وقتی مرا با دوستان خود آشنا می‌کرد، گویا این دوستی را بسان یک پیمان می‌آفرید و بدون آنکه از کلمات استفاده کند، این عبارات را در ذهن خود جاری می‌کرد: «من شما را در گنجینه دوستان معنوی‌ می‌گنجانم». دوستی را در سطح یک کلمه یا یک ارتباط نمی‌دانست، بلکه یک جهان و یک پیمان پر معنی در نظر می‌گرفت. همین که دوستانش همگی از رفتنش غمبار و سرگشته‌اند، حکایت از ژرفای نگاهش به دوستی دارد. همواره نیک‌خواه و نیک‌اندیش بود. بارها و بارها تماس‌هایش برای کمک به دوستانش بود؛ دوستانی اهل پژوهش و مطالعه که یا در جست‌وجوی کار تحقیقی بودند یا به‌دنبال منابع مرتبط با تحقیقشان. دیدارهایمان در دو همایش سقراط و نیچه نیز ادامه یافت. او این دو همایش را با هدایت دکتر مصلح برگزار کرد. سقراط و نیچه را در کنار هایدگر، سارتر، یاسپرس، پاتوچکا، کافکا، کامو، زیمل، وبر، کازانتزاکیس و بسیاری دیگر می‌ستود و با آنها زیست معنوی داشت و وجوه مشترکی در آنها می‌یافت؛ دانایی و شوریدگی؛ دو خصلتی که آنها را در پیوند ناگسستنی با هم یافته بود؛ گویا تلقی‌اش از فلسفه همین بود. بعدها که در انجمن همکار شدیم، گفت‌وگوهایمان بیشتر و بیشتر شد. تقریبا هر روز وقت ناهار مجالی بود برای ادامه گفت‌وگو؛ همیشه از صحبت‌های عادی، گذرگاهی به اندیشه‌های والا و ژرف بنا می‌کرد. محاورات عامیانه یا اصلا حرف‌زدن (الفاظ) را «فرودگاه» می‌انگاشت برای پرواز به ذروه قله‌ها در آسمان معنی یا ژرفای اقیانوس اندیشه‌ها. سرمستی از این سفرها را در قالب عبارتی از یک اندیشمند بر زبان جاری می‌کرد. بعد از پایان یک روز کاری، مسیری را پیاده می‌رفتیم؛ گاهی به سمت میدان انقلاب و عبور از کتاب‌فروشی‌های آن اطراف و گاهی تا سه‌راه فاطمی. اینها لحظاتی بود که فرصت گفت‌وگو را برایمان فراهم می‌کرد. خصلت جوشش و کشش در گفت‌وگو با او چنان بود که دوست داشتی زمان و مکان تمامی نداشت و باز هم بحث را ادامه می‌دادی. حضورش در انجمن، شور و نشاطی زائدالوصف را در بخش‌های مختلف به پا کرده بود؛ روابط‌عمومی، برنامه کلاس‌های آزاد، برگزاری جلسات، حضور در غرفه انجمن در نمایشگاه کتاب و خبرنامه ماهانه انجمن. چندین کار را یک‌تنه بر عهده داشت. در دو هفته‌ای که گرفتار شد و به انجمن نیامد، وقتی شادروان محمد‌حسن شفیعیان که در آن ایام در انجمن تدریس داشت، به دفتر روابط‌عمومی آمد، با صدایی بلند می‌گفت: مگر گرد مرگ بر اینجا پاشیده‌اند! آری، نبودش کاملا به چشم می‌آمد. بعد از سفر اول به «ینگه دنیا» بود که انجمن ارج‌نامه دکتر غلامحسین ابراهیمی‌دینانی را از او خواست که بر عهده‌ بگیرد، باز هم رشته گفت‌وگوهایمان تقریبا روزانه از سر گرفته شد. اوقات خوشی بود. با استادان گوناگون تماس می‌گرفت و مقالات اهدایی را دریافت می‌کرد و با هم به نتیجه می‌رسیدیم که گام‌های بعدی کار چه باشد و چگونه. روحیه بهره‌گیری از مشورت برای بهبود کار از احوال او بود. این اثر در نهایت با عنوان «سالک فکرت» در سال ۱۳۹۳ چاپ شد. بعدها گفت‌وگوهایمان محدود به تلفن شد و گاهی هم دیدار. کار جدید در شورا، مجال دیدارها را اندک کرده بود. گاهی غروب‌ها که صحبت می‌کردیم، خستگی کار روزانه در صدایش بروز داشت. چند هفته قبل از سفر پایانی هم تلفنی خداحافظی کردیم. در این چند ماه هم چندین بار توفیق هم‌صحبتی دست داد و خصلت‌های گفت‌وگوی ژرف کاملا در کلامش بارز بود. آخرین گفت‌وگوهایمان در این باب بود که تفکر با تکاپوی آدم‌ها نسبت دارد یا آرامش آنها. این اواخر شروع کرده بود به نوشتن خاطرات ارزنده‌ای که رهاورد گفت‌وگو با دانشوران ارزشمندمان نظیر دکتر ضیاء موحد، دکتر حسین معصومی‌همدانی و دکتر یوسف اباذری بود یا برآمده از دغدغه‌ها و تأملاتش. از او خواستم نگارش این نکات را با ثبت تاریخ، یادداشت کند. امیدوارم اثری از آن باشد و روزی نشر یابد. مهم‌ترین مسئله‌ای که در هر گفت‌وگویی پایش به میان می‌آمد، «مرگ» بود. حقیقتا «مرگ‌اندیش» بود و شاید از همین رو بود که میل به زندگی، شادکامی، بهره‌مندی، لحظات ناب خوشبختی را ارج می‌نهاد و ستایش می‌کرد. با این همه، میل به زندگی، هیچ‌گاه باعث نشد به «زرنگی» (چشم‌داشتن آزمندانه به اندوختن منفعت و موقعیت‌های شخصی و مادی) رو آورد؛ صفتی که از آن همیشه گریزان بود، چرا‌که او را از دغدغه‌های اصیل زندگی و پاسداشت دوستی دور می‌کرد. شاهد بودم و حتما بسیاری از دوستانش نیز بارها شاهد بودند که چگونه از موقعیت‌های ارتقای شغلی و تسهیلات رفاهی به‌راحتی هر‌چه تمام چشم‌پوشی می‌کرد و با از خودگذشتگی موقعیت‌های معیشتی را به دوستانش واگذار می‌کرد. نوعی نگاه «جدی» تماشاگرانه و در عین حال «بازیگوشانه» به زندگی را در هم آمیخته بود. اکنون او در آرامگاه ابدی آرمیده است و سخن سقراط را که «اندیشیدن به آرمیدن نزدیک است» حقیقتا تجربه می‌کند. یادش را با ارزش‌های فکری و معنوی که او همواره آنها را می‌ستود و با آنها زیست می‌کرد، زنده نگه داریم؛ دوستی، گفت‌وگوی حقیقی، مرگ‌اندیشی، پرهیز از «زرنگی» و در یک کلام «میل به زندگی والا». روانش شاد باد و نگاهش جاویدان.

مهجوری و مشتاقی حسن سیدعرب.عضو هیئت‌علمی دانشنامه جهان اسلام دوستی من و احمد مظاهری به بیست سال پیش در گروه فلسفه مرکز بین‌المللی گفت‌وگوی تمدن‌ها باز‌می‌گردد. از همان نخستین دیدارها، دریافتم که از جنس این دنیا نیست. برای درک شخصیت او باید تلاش می‌کردم که به این نگاه برسم. نمی‌شد با مظاهری بود و از فلسفه سخن نگفت؛ بنابراین صحبت او کیمیایی داشت که زمان را به وقت تبدیل می‌کرد و در این وقت بود که امکان سخن از اطوار فلسفه ضروری می‌شد. اهل خلوت بود. حتی در میان جمع همدلش در جای دیگر سیر می‌کرد. این حالت مهجوری نسبت به او را بارها تجربه کرده بودم؛ اما در هر نوبت بیشتر مشتاق حضور او می‌شدم. مظاهری رویش داشت، گویی در هر نوبت عاشقی با خود عهد کرده بود سبزتر شود؛ اما بار غمی بر دل داشت، نمی‌دانم اما هرچه بود، از غم‌های این دنیا نبود؛ بنابراین گاه او را تلخ می‌کرد و با وجود این تلخی و دلخونی همیشه لب خندان داشت. خبر وفات او افزون از غم‌های روزگار کنونی بود. گمان نمی‌کردم که روزی دریغا‌گوی او باشم. پاکیزگی روی او از خاطر زمانه ما فراموش نمی‌شود. ذکر جمیل او همیشه ماندگار است. به ادب سخن می‌گفت و با آداب رفتار می‌کرد و این‌همه او را محبوب‌القلوب کرده بود. روزگار او را به یغما برد و اکنون در میان دوست‌داران خود نیست. مهرش ماندگار و یادش گرامی.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها