|

مرگ‌آگاهی را چطور دست‌به‌سر کنیم؟

حسین شیخ‌رضایی

اکنون دیگر عادت کرده‌ام؛ دوستی، عزیزی، آشنایی، فامیلی، آن‌هم اغلب جوان و غیرمترقبه و ناغافل، دست به دست مرگ می‌دهد و از میان ما می‌رود و چه زیاد هم شده است این روزها و بعد صفحه فیس‌بوک یا اینستاگرامش می‌ماند به جای خود، انگار نه انگار که صاحبش نیست و بعد او را گاه‌به‌گاه پیش چشم می‌آورد؛ در روز تولدش یادآوری می‌کند که تولد فلانی است و تبریکی بگو، البته دوستان و آشنایان متوفی هم می‌روند پای صفحه آن دوست و پیامی می‌نویسند، تبریک تولدی می‌گویند یا ذکر خیری می‌کنند، یا یادش را گرامی می‌دارند. تو گویی در وضعیتی نیمه‌مرده/ نیمه‌زنده به سر می‌بریم؛ نه مرگمان تمام است نه زیستمان. احمد مظاهری را در انجمن (مؤسسه) حکمت و فلسفه دیده بودم؛ سال‌هایی که تازه برگشته بودم و او در روابط‌عمومی کار می‌کرد و سلام‌و‌علیک دوستانه‌ای داشتیم. در دوره نخستی که می‌خواستیم دانشجوی دکترا بگیریم، به ما در برگزاری امتحان و مصاحبه و بقیه امور اجرائی کمک کرد، البته تعجب هم می‌کرد که چرا اینها به همه ‌چیز کار دارند و حتی صندلی‌های اتاق امتحان را هم که می‌خواهند بچینند، وجب می‌کنند که فاصله صندلی‌ها متقارن باشد تا خدای نکرده نظم ذهنی‌شان به هم نخورد. گاه اگر فرصتی بود از فلسفه خواندن و دغدغه‌های فلسفی‌اش می‌گفت.سال 88، در بالا‌و‌پایین‌ شدن روزگار، چندروزی نبود. بعد از برگشتن، به دیدنش در اتاقش رفتیم. مثل همیشه خجالتی و اهل رودربایستی و اغراق در لطف بود. گفت با بچه‌هایی برخورد کرده کم‌سن و کم‌تجربه و پیش خود گفته اینها همان‌هایی بوده‌اند که مسخره‌شان می‌کرده بابت سطحی‌بودن و زیست عمیق نداشتن و دنیا را نشناختن. و بعد دیده که عاقل و بالغ‌اند و درست رفتار می‌کنند‌ و از این بابت خوشحال بود. احمد مظاهری با محیط، اطراف و فضایش «راحت» نبود؛ نه آنکه در معنای منفی کلمه آدم «ناراحتی» باشد اما چیزهایی از درون بی‌تابش می‌کرد. معروف است که گفته‌اند دو نوع شناخت وجود دارد: گرم و سرد. گرم وقتی است که رنگ احساسات و تعلقات و گرایش‌های فرد به تفکر و شناختش سرریز کند و او نتواند از آنچه موضوع شناختش است، به‌لحاظ عاطفی جدا شود. سرد هم وقتی است که بیشتر از منظر سوم‌شخص به موضوع نگاه کند و بتواند قطع رابطه عاطفی کند با آن. فیلسوفان را هم به گرم و سرد تقسیم کرده‌اند. احمد مظاهری هم، خوب یا بد، در مقام فکر و درونکاوی «گرم» بود و فیلسوفان، متفکران و نویسندگان گرم را دوست داشت. کسی هم که گرم است و آنچه بیش از همه ذهنش را درگیر کرده مرگ و دیگر حالت‌های مرزی آدمیزاد است، نمی‌تواند آرام و قرار داشته باشد و «راحت» سرش را بیندازد پایین و راهش را برود. وقتی برای اولین‌بار به آمریکا رفت و مدتی ماند و برگشت، یک‌بار در انجمن دیدمش. به‌شدت لاغر و تکیده بود و حتی گمان بیماری جسمی می‌رفت. از تعریف‌هایی که کرد و خاطراتی که گفت فهمیدم در آنجا در غربت مضاعف مانده است؛ نه در مسجد گذارندم که رند است‌/ نه در میخانه کین خمار خام است. ایران هم که ماند و جسته‌وگریخته کارهایی کرد (از جمله یادم است یادنامه‌ای برای دکتر جهانگیری درآورد و من هم مقاله‌ای برای آن نوشتم) باز چندان «دلخوش» نبود، شاید از بابت نداشتن شغلی که فکر می‌کرد توان انجامش را دارد و با دغدغه‌هایش منطبق است و شاید از بابت همان دغدغه‌های فلسفی و وجودی که ذهنش را پر کرده بود. از احمد مظاهری در ایام جدید خبر چندانی نداشتم، جز آنچه در فیسبوک می‌نوشت. پس از ایام کرونا و خانه‌نشینی اجباری بود که چیزهایی بیشتر و مرتب‌تر در صفحه‌اش می‌نوشت. نوشته‌هایش درباره همان چیزهایی بود که ذهنش را درگیر کرده بود و حالا که بیشتر می‌نوشت می‌دیدم که اصالتی دارد و چه خوب که پنجره‌ای رو به ذهنش برای ما گشوده است. پیش چشمم حاضر بود با این نوشته‌ها، که البته گاه در بینشان بادهایی مسموم هم برای آن کسی که دقیق می‌خواند، می‌وزید: «داشتم فکر می‌کردم اگه کرونا در جوانی من بود، چقدر محدودیت ماسک برای من که از بچگی در کمترین موقعیت‌های دشوار رنگم می‌پرید و به کم‌خونی شهره بودم امکانات رویارویی با موقعیت‌ها رو برام فراهم می‌کرد و این مقدار انبان تجربه‌های نکرده و زندگی نزیسته‌ام فربه نبود»؛ «زندگی در وضع عادی و معمول از رنج خالی نیست و آزار و گرفتن فرصت زندگی رنج مضاعفی تحمیل می‌کند. گرفتن فرصت زندگی هم رفتار لزوما عجیبی نیست. همین که رنج زندگی را بر آدمی افزون کنند و بر آلام او بیفزایند خود مصداق گرفتن فرصت زندگی‌ست»؛ «امروز سعی کردم شبیه بعضی از آدم‌های اطراف با حواس‌جمعی و چشم‌هایی که دائم دور می‌زنند و اطراف رو می‌پایند باشم. بعد از مدت کوتاهی عمیقا حس کردم شبیه وزغ شدم و تا ساعتی نمی‌دونستم وزغم یا آدم!»؛ «نشستم تو ماشین و با حس غریب و خاصی رفتم به سمت یه مغازه که منقل و سیخ بخرم و از اونجا هم برم قصابی گوشت واسه کباب بگیرم. فکر و خیال و شور و اشتیاق و هم‌زمان بی‌حسی عجیبی داشتم. می‌خواستم ضیافتی برای خودم راه بندازم و پرده آخر رو با اونچه ازش لذت می‌بردم و ساده هم ممکن می‌شد بازی کنم. وانهادن و کندن، با تجربه لذیذ یک کباب...»؛ «... اما هم‌زمان این فکر هم دست از سر آدم برنمی‌داره که با نبودن «من» آیا عمیقا چه تفاوت معناداری می‌تونه داشته باشه باقی‌موندن در یاد و اذهان دیگران؟! ...»؛ «چهل سال گذشته از اون موقع که تابستونا جا مینداختیم پشت‌بوم خونه مادربزرگ و پشه‌بند و پارچ آب یخ. گاهی هم یکی از بچه‌های فامیل می‌اومد و عادت داشت تو خواب راه بره، یکی دو بار از لب دیوار حفاظ و قبل سقوط گرفتیمش. یادش بخیر گویی مال دوره‌ای بود که با هلی‌کوپتر «معنا» می‌ریختند برامون»؛ «نه، تکلیفم هر چی فکر می‌کنم با مرگ - مثل زندگی - روشن نمیشه.... مرگ‌آگاهی رو چطور دست‌به‌سر کنیم؟! ...»؛ «وضع غریب و دوگانه دلقک، هم‌زمان هم پنهان می‌کند و هم آشکار. دلقک دستمایه خوبی برای تأمل در سویه‌های مختلف و متناقض زندگی، از جمله و این روزها حضور در فضاهای مجازی‌ست. دلقک؛ واقعا چه کسی می‌داند دلقک کیست؟!». تا اینکه یک روز کسی خبر داد که ازدست‌رفتن همکار عزیزمان احمد مظاهری را تسلیت می‌گوییم و بعد دوستان نزدیک‌ترش گفتند در این ایام باز به آمریکا رفته و مانده پشت دیوارهای خانه‌نشینی کرونا و دشواری یافتن شغل و من حتم دارم آن غربت مضاعف رنجیده‌خاطرش کرده بود. نوشته‌های فیسبوکی‌اش برایم معنا و رنگی دیگر گرفت و دلم به درد آمد که با تلخی نوشته است. جایی در صفحه‌اش نوشته است: «کسانی هم چه‌بسا هستند که «آثارشون»، شیوه زندگی و نحوه بودنشونه». درست و دقیق نوشته احمد مظاهری. دریغ که زمانه و شرایطش این فرصت را از او گرفت که به آنچه دوست داشت بیشتر بیندیشد و درباره‌اش بنویسد. جز این چه می‌توان گفت که زندگی‌اش با فکر و دغدغه و بی‌تابی‌هایش قرین و غنی شده بود و جز این چه می‌توان خواست که در آرامش به آنچه دوست داشت رسیده باشد. من هم این یادداشت را پس از انتشار، در صفحه‌اش به یادگار می‌گذارم تا هم خودش بخواند و شاید شاد شود و هم دوستانش.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها