درباره رمان تاریخی- فلسفی «جهان آخر»: نمونهای درخشان از رئالیسم جادویی
دگردیسیها
شرق: «جهان آخر»، نوشته سال 1988 اثر کریستف رانس مایر، نویسنده اتریشی است: رمانی دربارۀ ناسو اوید، نویسنده ملی رم باستان و کتاب او «دگردیسیها». مجموعه دگردیسیها را میشود در ایفای نقش تاریخیاش با «شاهنامه» فردوسی مقایسه کرد: مسیحیت میرود که در رم فراگیر شود و چنین، کیش کهن خدایان اسطورهای را کنار بزند. پس اینک که این اسطورهها در خطر آناند که از خاطرهها بروند، اوید مجموعه آنها را در این کتاب گرد میآورد، گرد محض حفظ آنها از دستبرد این تحول آئینی. دگردیسیها، این واژه ناگزیر مفهومی فلسفی و جهاننگرانه دارد. به چه معنی؟ لودویک بُرنه، شاعر آلمانی قرن نوزدهم، تعریفی از ادبیات ارائه میدهد که میتوانش در ضمن ستایش از آن یادگارنامه او گرفت: «هیچچیز پایدار نیست مگر دگردیسی. و هیچچیز بر دوام نیست، مگر مرگ. هر تپش قلب زخمی بر جان ما مینشاند و زندگی خونباختن جاوید بود، اگر که ادبیات وجود نمیداشت. ادبیات به ما چیزی را ارزانی میدارد که طبیعت از ما دریغاش میدارد: دوره طلاییای که زنگار نمیگیرد، بهاری که نمیپژمرد، سعادت زلال آفتابی پالوده از سیاهی سایه، و جوانی جاوید». چنین تعریفی که زوال را بر همهچیز شامل میگیرد مگر بر کتاب، اوید این تعریف را برازندۀ مجموعه خود میخواند و قضا را همین ارزیابی او برایش حکم سرنوشت میشود. «دگردیسیها» ناخواسته رنگی سیاسی یافته است. به قیصر آگوست برخورده است که در این کتاب رم، شهر جاویدان او را هم در چرخۀ کیهانی دگردیسی مشمول قانون زایش و مرگ دانستهاند، جایی که نویسنده در ستایش از کتاب خود فخرفروشانه آن را جاویدان میخواند: من اثری آفریدهام که از آتش و آهن گزند نمییابد، نه نیز از خشم خدایان، یا حتی آسیای همهچیز ساینده زمان. مرگ را که جز به کالبد من دسترسیاش نیست بگو هر زمان که میخواهد به زندگی من پایان دهد. من اما در پرتو این اثر زنده میمانم، تا اوج ستارهها بال میگیرم و نامم نمیمیرد. به سزای این توهین او را به فرمان قیصر به شهری در پای دریای سیاه، به نام تراخیلا -کنستانتای کنونی در جنوب رومانی- تعبید میکنند. اوید در خشم از این فرمان کتاب خود را آتش میزند، با زنش وداع میگوید و به راه دور، به غربت میرود، آن هم در پنجاه سالگی که آن زمان نماد پیری بوده است. و اینک شاکله داستان، آن قالب کلی روایت رنگی بسیار شرقی مییابد، رنگ قصهای پربسامد در ادبیات عرفانی: شاگردی از شاگردان اوید به نام کوتا به جستوجوی استاد خود راه تراخیلا را در پیش میگیرد، سفر دراز او به امید پیوستن به استاد و بازنویس دوباره دگردیسیها برای او، در هر مرحله و منزل تبدیل میشود -بهعینه و تجربه- تبدیل میشود به سیروسلوک در جهان و شهودیافتنی نوبهنو در کارکرد دیالکتیکی و کیهانی عنصر دگردیسی که از پویایی آن همهچیز پیوسته در حال تغییر است، چه در ساحت طبیعت با کوهها و دشتهایش، چه در ساحت شهرها و آبادیها، باری هر آنچه دستاورد نسلهای ناپایدار انسانی است. چنین، به چکیدهای دلنشین از داستان رسیدهایم: شاگرد به استاد، به پیکر خاکی آن پیر نمیرسد، اما طی این سفر به درکی همهسویه از کتاب او میرسد، به شهود بر مفهوم کیهانی دگردیسیها. نقشهای رمان، همه شخصیتهای اسطورهایاند که از مجموعۀ «دگردیسیها» به درون این رمان مدرن درآمدهاند: دکالیون و پیرها که نیاکان انسانهای سنگدلاند، اِکو، زنی خودپسند که تنها پژواک صدای خود را میشنود، سیپاریس، شکارچیای که بدل به درخت سرو میشود، و باتوس که بدل به سنگ و فیلوملا که بدل به بلبل. رمان از دید امروز به شرایطی میپردازد که کار این شخصیتها را به دگردیسی میکشاند، «جهان آخر» اسطورهای است زمینیشده، سیمای امروز جهان در آینه اسطوره. از آنجا که عمر انسانها در پیش اقیانوس ابدیت لحظهای بیش نیست، نویسنده از همان آغاز -و این جانب شگفت و بدیع آن است- دورانهای تاریخ و شخصیتها را همه در هم میآمیزد، فیثاغورث را که هشتصد سال پیش از اوید میزیسته است، با او در این اثر همروزگار میشود؛ اتوبوسی زنگزده از کنار گروهی گلادیاتور میگذرد و نگهبانان ویلاهای سران اشرافی رم باستان در نگهبانی از این ویلاها مسلسل در اختیار دارند و ناسو اوید هنگام سخنرانی در میدانی مانند استادیوم فوتبال میکروفون بهکار میگیرد. روایتگری شگفت و با این همه مفهوم است این درهمفشردن آکاردئونی زمانها. بعدها میخوانم نوشتهای را با این سیاق رئالیسم جادویی میگویند. اتریش تا پایان جنگ جهانی اول امپراتوریای بود که بر چند کشور شرقی و محروم اروپایی همچون رومانی سروری استعماری داشت. بر همین اساس نویسندگان این کشور درکی نزدیکتر و ملموستر از فضای فکری و زندگی مردم جهان سوم دارند. «جهان آخر» هر آنجا که به دخالت حکومت در جزئیات زندگی توده میپردازد، انگاری به قلم نویسندهای شرقی نوشته شده است در بازگویی شرایط زندگی اجتماعی مردم همین جهان، گذشته از آنکه بنمایۀ آن قهر قدرت است در قبال قلم. این رمان فاخر تاریخی شخصیتهای جهان اسطوره را -با دیدی آخرزمانی- دستمایۀ توصیف کشاکشهایی میسازد که به جهان امروز هم نقش میدهند. در آلمان، ماهها پیش از آنکه این رمان به بازار بیاید، هانس مگنونس انسسبرگر، نویسندهای بلندنام با اعتباری اروپایی، در مجله اشپیگل که آن هم اعتبار جهانیاش نیاز به توصیف ندارد، در مقالهای بلند به شرح این کتاب پرداخته است و بهجز ستایش از شیوه روایت که در بهکارگیری شیوه رئالیسم جادویی پیشگام است، نثر آن را «مروارید زبان هنری آلمانی» خوانده است. در بخشی از «جهان آخر» که با ترجمه محمود حدادی در نشر پریان منتشر شده است، میخوانیم: «طوفان فوجی پرنده در آسمان شب بود، فوجی پرنده سفید که همهمهکنان نزدیک میشد و ناگهان یال موجی سترگ بود که بر سر کشتی میریخت. طوفان؛ ضجه و شیون در تاریکی عمق عرشه زیرین، و ترشی گندناک قی بود. سگی بود که در تلاطم آب وحشی شد و پاشنه یک جاشو را به دندان کند. کف درجا روی زخم را گرفت. طوفان سفر به تومی بود. هرچند کوتا در طول روز و در چندین گوشهِ هرباره پرتترِ کشتی کوشیده بود از درماندگی و نکبت خود به بیهوشی، یا دستکم خواب و رؤیا پناه ببرد، باز بر سر دریای اژه، و سپس دریای سیاه، خوابی به چشمانش راه نیافت. هربار که خستگی و کوفتگی امیدی در دلش بیدار میکرد، موم در گوش میگذاشت، شالی آبی را روی چشمها میکشید، تکیه میداد و به شمردن نفسهای خود رو میآورد. اما خیزابی تازه از نو کشتی، او و تمامی جهان را بر سر کفهای نمکآلود به هوا میبرد، به درازیِ یک تپشِ قلب در پرتگاه نگاه میداشت، سپس جهان، کشتی و این رمقباخته را از نو به قعرِ شکاف امواج، و به بیداری و وحشت واپس میانداخت. هیچکس خوابش نمیبرد. کوتا باید که هفده روز تمام بر عرشه ترویا این وضع را تحمل میکرد، و چون در صبح روزی از ماه بهاری آوریل سرانجام از کشتی پا بر اسکله گذاشت که دیواره آن از کوبه آب برق میزد، و رو به حصار تومی، حصاری خزهپوش بر بلندای ساحل صخرهای، به راه افتاد؛ چنان تاب و تلو میخورد که دو جاشو خندهکنان دست زیر بغلش زدند و جلو اداره بندرداری کنار تلی طنابِ پوسیده رهایش کردند. کوتا در اینجا به پهلو افتاد و غرق در بوی قیر و ماهی کوشید دریایی را آرام کند که هنوز در دلش آشوب داشت...».