تاریخ زندگی یک انسان
کودکی یا جوانی ازدسترفته موضوعی است که بسیار دربارهاش نوشتهاند و هربار از زاویهای متفاوت به آن پرداختهاند. تأمل درباره کودکی یا جوانی پشتسر گذاشته شده و بهطورکلی تأمل درباره گذشته اغلب با نوعی حسرت هم همراه است، اما انگار نه برای راوی داستان «از صفر تا بینهایت». او حالا که در سالهای کهنسالیاش به سر میبرد، ترسی از این دوران زندگیاش ندارد و با واقعیتهای این دوران همانطورکه هست روبهرو میشود: «شاید همه زنها از اینکه به آنها بگویند شکسته و پیر شدهاند بدشان بیاید اما من برعکس از روبهروشدن با واقعیتها خوشحال میشوم و از کنارشان آسان عبور میکنم. چون هروقت خودم را در آینه نگاه میکنم با واقعیت پیریام آشناتر میشوم و فاصلهها کمتر میشود. با اینکه چینهای صورتم عمیق است و ریزوریز و خطخطی نیست، مثل صورت بسیاری پیرهای دیگر فرونریخته اما بنیاد و چارچوبش تغییر کرده است. من به کهنسالی، بهصورت یک پدیده تکاملی تاریخ نگاه میکنم و هیچگونه رنجشی از آن به دل نمیگیرم. شاید از نظر زیبایی، دیگر زیبا نباشد و چون هارمونیها و هماهنگیها همه محو شده و از بین رفتهاند. چهرهای که گوشتهایش فرو ریخته و چینهای ریز یا درشت سراسر صحنه صورت را فراگرفته و شکل دندانها ترکیب دهان را عوض کرده. اما وقتی این دو چهره را در کنار هم قرار میدهم -عکس دوران جوانی خودم و عکس دوران پیریام- فاصلهای بین این دو هست که همان گذر زندگی و زمان است و همان تاریخ زندگی یک انسان است...».راوی داستان «از صفر تا بینهایت»، زنی است که سالهای جوانیاش را پشتسر گذاشته و حالا 20سالی میشود که از وطنش مهاجرت کرده است. او زنی مهاجر است که با دو فرزندش در آمریکا زندگی میکند. به قول خودش «مهاجرت دوگانه» کرده چون هم وطنش را ترک کرده و هم شوهرش را بیآنکه قانونا از او طلاق گرفته باشد. «از صفر تا بینهایت» داستانی است به روایت اول شخص از کامبوزیا گویا که بههمراه داستانی دیگر با نام «تصویر آخر» در کتابی با عنوان «از صفر تا بینهایت» در نشر گویا منتشر شده است. از کامبوزیا گویا پیشتر داستانهای «لالهها در سفر»، «لویاتان»، «عروسی بهار»، «جانهای سرریز شده» و... به چاپ رسیده است.