|

به بهانه تولد استاد بهرام بيضايي

از دوری و هراس...

علي فرهمند

حرفِ «بهرام بیضایی» است؛ حرف‌های هیچ، حرف‌های حرف. پی چیز دیگری می‌گردم. در نوشته‌ها، عکس‌ها، گفت‌وگوها. عکس‌ها. چند عکس دارم. این عکس‌ها به کجا می‌بَرَدَم؟ به سوژه‌اش یا به نزدیکی عکاس؟ در عکس‌ها می‌گردم؛ تصاویری از پشت صحنه فیلمی از «بیضایی» -که اکنون در جایی دور، در انزوایی خود‌‌ساخته و بعید است در آرامش، مشغول نوشتن؛ درباره خاکی که پایش از آن بریده و من مستأصل که چگونه می‌توان از این سنگ‌ریزه‌های متلاشی نوشت وقتی پای آدمی روی سنگ‌فرش‌های ستاره‌دارِ دیار دیگری قدم برمی‌دارد؟ «مسافران» نام فیلم، و عکس‌ها گویای هر چیز جز آنچه فیلم درباره‌اش است. عکس‌ها را ورق می‌زنم -نه در دفتر و کتاب که به مدد فناوری؛ در دنیای مجاز- و چند تا بیشتر نیست: بیضایی در سیاه و سفید، پشتِ رول و گرم صحبت. فضای بیرون؛ روشن، و توی ماشین پُر از سیاه و چشم‌های بیضایی که از آینه جلویی، پیداست. فکر می‌کنم این را اگر توی کتاب می‌دیدم هم -با بوی کاغذ و فضایی ملموس- باز غریب می‌نمود و اکنون روی صفحه نمایشگر، فاصله‌ای هراس‌انگیز با امروز به خود گرفته است. این عکس چه دارد برای گفتن؟ یک موقعیتِ آشنا و در عین حال ساده، و یک سوژه که برای ما شناخته شده و چیزی جز این در عکس نیست؛ اما عکس غریب است، در غربت است، حس از‌دست‌رفتن می‌دهد، یا ازدست‌دادن. عکس بعد، تصویر کاملی است از آنچه پوستر «مسافران» است: «جمشید اسماعیل‌خانی»، «حمید امجد» و «مجید مظفری» دارند هجوم می‌آورند سمت من، بر زمینی که خیسِ آب و ناهموار و اتومبیلی واژگون در پشت، و ترس، ترس می‌گیرَدَم. عکس قصدِ ترساندن دارد. و رنگ در این عکس؛ گویی خون‌ها بر زمین بوده و باران ریخته و رنگِ عکس تلفیقی است از بی‌رنگی باران و خونی که در حال رنگ‌باختن. و باز هم غریب. برمی‌گردم به عکس پیشین و این‌بار نیز عکس را غریب‌تر و وهم‌آلوده می‌بینم. تصویرِ سوم، «بیضایی» در پس‌زمینه‌ای از «شاید وقتی دیگر»، با لباسی تیره، و فضایی یک‌دست سفید، هم خوف می‌رساند و هم در غمِ غربت عکس شریکت می‌کند. این چه بازی‌ای است که عکاس آفریده که با هراس و بیگانگی، قصد به بیماری ما کرده؟ حتی این نگاه عکاس، تصاویر خندانِ «بهرام» و «مژده» را نیز به خود آغشته و در تصاویر زن و شوهری، هیچ صمیمیتی پیدا نیست. باری، می‌دانیم «مژده» چگونه دلداده «بهرام» اما؛ بیماریِ جهان عکاس، از پدیده‌های ظاهرا غیرقابل انکار، تصاویر دیگری -دیگرگونی- به وجود می‌آورد. نگاه خیره «بیضایی» در نمایی نزدیک و چهره ترس‌گرفته او در جهانی که از پشت پیداست و آدم‌ها عادی می‌نمایند، خیلی عادی؛ می‌خندند یا به حرف‌زدن مشغول؛ اما «بیضایی» ترسیده و گویی در میان این آدم‌ها در غربت است. او سخت دارد می‌هراسد از چیزی و گویی فرسنگ‌ها دور است از آدم‌های پشت سرش که مثل او نیستند و نمی‌هراسند. در این تصویر نیز، عکاس خود را در لحظه‌ای از «بیضایی» و آدم‌های پس‌زمینه پیدا کرده و غربت و ترس پدید آورده است. این عکس‌ها، عکس‌های عکاس است و این گزاره ساده‌انگار، به جهان عکاس اشاره دارد: مردی که در تمام عمر، در هراس و در غربت بود و هست. عکاس این تصاویر، خود با همه چیز و همه کس بیگانه و از آدم‌هایی که بیهوده می‌خندند یا به حرافی مشغول، می‌ترسد. و در ساده‌ترین سوژه‌ها، جهانی پر از واهمه پدید می‌آورد. عکسی دیگر؛ عکسی که «آتیلا پسیانی» در مرکز آن قرار دارد و دارد بدبینانه رو‌به‌رو را نگاه می‌کند. پشتِ سر ماشینی چَپ کرده و ماشینِ غول‌آسای دیگری نیز نیمی از عکس را آغشته به خود، و همه چیز حتی «آتیلا» چیزی بیش از یک عکس یادگاری نشان داده می‌شود؛ چیزی پر از ناآرامی، بیم و دوری.

عکس‌ها را کنار می‌گذارم و می‌روم سراغ کتابی که پیش از این توسط عکاس، منتشر شده بود: «دیروز»، و سعی دارم ببینم این جهان پر از بیم و بیگانگی، در این کتاب هم هویداست (؟) و عکس‌ها یکی پس از دیگری، خوف و واهمه، تنهایی و غربت و آشفتگی: مقبره «بیژن الهی» است، نگاهِ اندوهگین او است، خندانْ دوستانِ نزدیک؛ «مردِ آرام»، «قاسم» و «بیژن» و «فیروز» و من دارم می‌ترسم. سبزه‌زار، چای داغ، لباس‌ها گرم؛ هوا گرم شاید اما زمستان است توی عکس. این عکاس است که سوژه‌های -گاه نامرتبط- را به آغوش وهمِ و تنهاییِ خود می‌دَعوَتَد. ناگزیر و به قصد کشفِ یک عکاس و سوژه‌هایش، سراغ عکس‌هایش از طبیعت می‌روم که چندتایی‌اش کنارم است. عکاس از کوه‌ها تصویر برداشته و از آسمان گرفته، از غروب و از برف؛ اما من دوست ندارم به آغوش طبیعتی که عکاس ساخته پناه ببرم. این آن طبیعتِ آشنا نیست که مادر بشر خوانده می‌شود. این طبیعت نیست؛ این درونِ تیره عکاسی است که دارد می‌هراسد از تنهایی که در آن سیر می‌کند. این عکاس تنهاست، و سخت دارد از همه چیز و همه کس می‌ترسد و تنها با آنان که در هراس‌اند حشر و نشر، و عکس می‌گیرد ازشان. عکاسی که زیر خروارها خاکِ انزوا پنهان بوده و پنهانی -و تا آنجا که توان داشته- ما را ترسانده. این عکس‌ها، حاصل تنهایی یک فردِ فردیت‌یافته، حاصل ضجه‌های او است؛ تصاویری که در عینِ برون‌ریزی، «او»ی آشفته به رخوت را از خواب سال‌ها بیدار می‌کند، و ما را به خود آشنا و با «تو»ی نه‌چندان دلچسب خود روبه‌رو خواهد کرد. او تنهاست و یاد می‌آورم هر بار تنهایی‌اش را. سایه‌ای می‌بینم سرگردان میان «محیط» در انتظار.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها