|

باکتری‌ها در برابر بیگانگان

عبدالرضا ناصرمقدسی. متخصص مغز و اعصاب

فیلم «جنگ دنیاها» محصول سال 2005 و به کارگردانی «استیون اسپیلبرگ» است. این سومین فیلم «اسپیلبرگ»، کارگردان بزرگ و نامدار آمریکایی است که به موضوع فرازمینی‌ها و نحوه تعامل‌شان با انسان‌ها می‌پردازد. با توجه به قدرت و عمق دو فیلم قبلی، یعنی «ئی‌تی» و «برخورد نزدیک از نوع سوم»، کاملا انتظار می‌رفت که با فیلمی بسیار پخته‌تر روبه‌رو شویم؛ اما فقط با صحنه‌های بصری تحسین‌برانگیزی روبه‌رو بودیم که گرچه درخور توجه بود، ولی نتوانست انتظار یک طرفدار پر‌و‌پا‌قرص سینمای «اسپیلبرگ» را برآورده کند. فیلم دقیقا جهت معکوس سایر فیلم‌های مشابه «اسپیلبرگ» را دنبال می‌کند. اگر در فیلم‌های دیگر نوعی رابطه عمیق و فلسفی بین فرازمینی‌ها و ساکنان زمین برقرار می‌شود، در این فیلم شاهد جنگی بزرگ و خانمان‌سوز بین دو گروه هستیم؛ جنگی که نابودی نژاد بشر در آن حتمی است.

فیلم با شروعی غافلگیرکننده آغاز می‌شود. یک‌سری ماشین‌های باستانی بعد از رعدوبرق‌های طولانی از زیر زمین بیرون می‌آیند و دست به تخریب همه‌جا و کشتن انسان‌ها می‌زنند. این ماشین‌های غول‌پیکر که در واقع ماشین‌های نسل‌کشی و کشتار جمعی هستند، میلیون‌ها سال قبل در زیر زمین برای چنین روزی دفن شده‌اند. فیلم به‌سرعت از این سؤال می‌گذرد که چرا باید این ماشین‌ها این همه مدت در اینجا دفن شده باشند؟ آیا فرازمینی‌ها برای روز مبادا این کار را کرده بودند؟ برای روزی که منابع‌شان به پایان برسد و همه‌چیز را در سیاره خود از بین برده و حالا به مکانی دیگر برای زندگی نیازمند باشند؟ فیلم به اینها جواب نمی‌دهد، فقط جنگ، کشتار و فرار مردمان است، همین. انسان‌ها هم کاملا ناتوان هستند و هیچ‌یک از جنگ‌افزارهای آنها توانایی اندک روبه‌رو‌شدن با آنها را ندارد. فقط نابودی است که پیش می‌آید. داستان فیلم در این میان بر زندگی ازهم‌پاشیده «ری فرریه» (با بازی درخشان «تام کروز») تمرکز دارد. او که از همسرش جدا شده و اکنون به نابسامان‌ترین وجه ممکن زندگی می‌کند، باید آخر هفته‌ را با فرزندانش بگذراند؛ آخر‌ هفته‌ای که عملا به توفانی سهمناک از حوادث تبدیل می‌شود. آنها شاهد بیرون‌آمدن این ماشین‌های باستانی از زیر زمین و حرکت آنها می‌شوند. در تمام زمین این ماشین‌ها از دل خاک بیرون آمده و دست به کشتار زده‌اند. «ری» برای اینکه خانواده‌اش را نجات دهد، دست به فرار می‌زند؛ اما هرجا که می‌رود وضع بر همین منوال است. همه‌جا انسان‌ها دارند می‌میرند. همه‌جا انسان‌ها فرار می‌کنند بدون آنکه مقصدی داشته باشند. این ماشین‌های باستانی خون مردمان را می‌مکند و بیرون می‌ریزند. همه‌جا مملو از رنگ قرمز خون است. «ری» و خانواده‌اش نیز مانند همه در فرار هستند. رفتار آدم‌ها که گاه برای کمک و گاه برای حفظ جان خود دست به هر کاری می‌زنند نیز جالب است. سرانجام «ری» و دخترش نیز توسط همین بیگانگان فضایی مورد تهاجم قرار می‌گیرند. صحنه‌ای که «ری» برای پیدا‌کردن دخترش از خانه‌ای ویران بیرون می‌آید، یکی از درخشان‌ترین صحنه‌های فیلم بوده و شباهت بسیاری به یک نقاشی دارد. خون همه‌جا پخش شده و زمین و آسمان به رنگ خونی تیره درآمده است و «ری» تنها در بالای یک بلندی به این صحنه نگاه می‌کند؛ صحنه‌ای که یادآور تابلوی جیغ «ادوارد مونش» است. جهان به رنگی قرمز تغییر یافته و می‌توان جیغی عمیق را در وجود «ری» احساس کرد. «ری» و دخترش توسط این ماشین‌های فضایی به بالا کشیده می‌شوند. او با تبحر خاصی در نهایت ماشین را منهدم و خود، دخترش و کسانی دیگر را که گیر افتاده بودند، نجات می‌دهد. آنها به راه خود ادامه می‌دهند؛ راهی که در آن فقط می‌شود عذاب انسان‌ها را مشاهد کرد، همین. کمی بعد «ری» متوجه موضوع عجیبی می‌شود. هیولاهای فلزی از کار افتاده‌اند. آنها به‌شدت آسیب‌پذیر شده و می‌توان به آنها حمله کرد. انگار فرازمینی‌ها در فرایندی عجیب شکست خورده‌اند. انسان‌های فضایی به شکل مشمئزکننده‌ای مرده‌اند و دوباره مالکیت زمین به انسان‌ها بازگشته است. اما چه اتفاقی افتاده؟ چه چیزی این فرازمینی‌های قدرتمند را نابود کرده است؟ اگرچه ایده‌ای که در پشت این نابودی وجود دارد، بسیار نو و جالب است، اما کارگردان انگار خواسته فیلم را به پایان برساند و هیچ چالشی را در این باب به نمایش نمی‌گذارد و همه‌چیز را به مونولوگی کسالت‌بار در انتهای فیلم موکول کرده است. ظاهرا این باکتری‌ها بودند که سبب نابودی فرازمینی‌ها شدند. به‌ نظر حجم خون بالایی که این فرزمینی‌ها زمین را با آن پر کردند، به زادوولد و نشر باکتری‌ها یاری بسیاری رسانده و حالا همین باکتری‌ها همچون یک بیماری کشنده به جان فرازمینی‌ها افتاده و باعث مرگ آنها شده‌اند. اما حیف که چنین اتفاقی اصلا به نمایش گذاشته نمی‌شود. ما نه تکثیر باکتری‌ها را می‌بینیم، نه هجوم آنها به فرازمینی‌ها و نه مرگ آنها را؛ فقط ذکر می‌شود که باکتری‌ها آنها را از بین برده‌اند. یک نکته دیگر هم در پس فیلم وجود دارد که به آن نیز پرداخته نمی‌شود و آن کلیت و پیوستگی جنبه‌های مختلف حیات روی زمین است؛ به‌طوری‌که اگر یکی مورد حمله قرار گیرد، مابقی به کمک آن می‌آیند. البته به ‌نظر می‌رسد چنین چیزی در مورد انسان صدق نکرده و گونه انسان از نابودی سایر گونه‌ها و تخریب زیستگاه‌ها و تهی‌کردن زمین از بار معنایی آن هیچ ابایی نداشته و با وجود تمام مخاطرات زیست‌محیطی کماکان به کار خود ادامه می‌دهد. فیلم با رسیدن خانواده به هم به اتمام می‌رسد؛ خانواده‌ای که از هم پاشیده بود و فرزندانی که علاقه‌ای به پدر خود نداشتند، حالا بعد از این سفر طولانی و سلوک‌مانند، قدر یکدیگر را بیشتر دانسته و این‌گونه محبت بین فرزندان و پدر زنده می‌شود. انگار باید عذابی بزرگ نازل شود تا انسان‌ها قدر یکدیگر را بدانند. فیلم با اینکه جنبه‌های مثبتی داشت، در مجموع چندان موفق نبود؛ البته یادمان نرود «اسپیلبرگ» فیلم‌های موفق بسیاری ساخته و می‌سازد.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها