جنگي كه هنوز ادامه دارد
هشت صبح: عصر بود که از آرامگاه برادرم حرکت کردم به سمت آرامگاه فرمانده محمدرفیق الکوزی. آنجا با صبغتالله الکوزی ملاقات کردم که او نیز مانند من، به آرامگاه برادر شهیدش آمده بود. در حال احوالپرسی با او، چشمم به مادر کهنسالی افتاد که گریهکنان از دورتر به سوی ما در حرکت بود. نزدیک شد و پرسید: «آیا این قبر برادر شما است و سرباز بوده؟» پاسخ دادیم بله، او فرمانده پولیس ولسؤالی او به هرات بود و همین چند روز پیش از سوی طالبان کشته شد. با شنیدن این حرف، گریههایش به ناله و فریاد بدل شد. در حال گریه بود و با صدای بلند گفت: «قاسمِ من نیز سرباز بود و چهار سال است که در فراقش میسوزم، اشک میریزم و گریه میکنم». با صبغتالله خداحافظی کردم و به راه افتادم. در مسیر متوجه شدم که راه من و مادر کهنسال یکی است. موتورم را کنارش توقف دادم، شیشه را پایین کردم و سوز سرمای زمستان را بر چهرهام حس کردم. گفتم: «مادر جان، مسیر من با شما یکی است، لطفا سوار شوید که شما را هم برسانم». سرمای نخستین روزهای زمستان امان پیرزن را بریده بود. سوار موتور شد و حرکت کردیم. مادر کهنسال گریه میکرد و من هم نمیخواستم چیزی بگویم. پس از مدتی گریههایش کم شد. همزمان با اینکه نجوا میکرد، شروع به حرفزدن کرد و خواست سفره دلش را هموار کند. گریهکنان برایم گفت: «قاسمِ من شانههایش دو متر بود. هر وقت نگاهش میکردم، میگفتم قربان این تخت شانههایت شوم مادر جان، مادر فدایت شود! قاسم لبخند میزد و چیزی نمیگفت». من داغ ازدستدادن برادر جوانم را تجربه کرده بودم و میدانستم چه حس و حالی دارد، اما او مادر بود و درد ازدستدادن فرزند جوان را هیچ دارویی مداوا نمیکند. با گویش غلیظ هراتی ناله میکرد، غم بزرگی در چشمانش نهفته بود، گویی با زیر خاک رفتن قاسم، تمام زندگیاش زیر خاک دفن شده است. از شنیدن نالههای این مادر داغدار چنان غمگین شدم که نمیدانستم و نمیتوانستم چیزی بگویم. با خود گفتم شاید بهتر است اجازه دهم او ناله و گریه کند تا اندکی سبکتر شود و اندوه بزرگی که سالها در سینه پنهان دارد را خالی کند. در میان گریههایش گفت: «قاسم من نامزددار بود، قرار شد این بار که از وظیفه میآید، مراسم ازدواج خود را برگزار کند، اما برایم جسدش را آوردند، نه یک جسد عادی، پسرم را تکهتکه کرده بودند!». قاسم، در عوض پوشیدن لباس دامادی، تکههای بدنش درون کفن شد و خانوادهاش به جای شادمانی در مراسم ازدواج، در مراسم سوگواری او حاضر شدند. با کوهی از درد و اندوهی که در صدایش بود، گفت: «کاش جان ما کهنسالان را بگیرد. ما که از دنیا چهار روزی دیدیم، اما این جوانان چرا نامراد میشوند». با خارجشدن از محوطه گورستان زیارت خواجه عبدالله انصاری، از پیرزن خواستم نشانی خانهاش را بگوید تا او را برسانم. حدود نیمساعت مسیر را طی کردیم و گریههای مادر داغدار همچنان مانند باران بهاری ادامه داشت. پیرزن گریهکنان به سوی خانه حرکت کرد. با رفتن او، بغض گلویم شکست و اشکهایم بیاختیار از چشمانم جاری شد. به این فکر افتادم که چرا طی سالهای گذشته هزاران جوان مانند قاسم زیر خاک رفتند و هزاران مادر، مثل او به داغ فرزندانشان نشستند؟ چرا هنوز این جنگ لعنتی ادامه دارد و از صلح خبری نیست؟ داستان غمانگیز قاسم، تنها روایت یک جوان پرپرشده و یک مادر داغدار است، اما مانند او، هزاران جوان دیگر در این سالها قربانی هیولای جنگ شدند و هزاران مادر هم در اندوه فراق فرزندان، کمرهایشان خم شد و عمرشان به فنا رفت.