|

شکل‌های زندگی: تأملی بر خودکشی دو شاعر

اکنون کابوس شاعر

نادر شهريوري (صدقي)

1

در روزی تیره و تار در دسامبر 1925 سرگئی یسنین رگ‌های خود را برید و با خون خود آخرین شعرش را سرود: «مرگ نویی نمی‌شناسد این زندگی/ اما به رسم نو هم زندگی شدنی نیست1». رسم نو به نظر شاعر بهشتی دهقانی بود که با اکتبر 1917 ممکن بود تحقق یابد اما اکتبر آرزوهای او را برآورده نکرد: «اکتبر سرد مرا فریفت2»، به همین دلیل شاعر با اراده خویش از روزگار نو، روزگاری که با آن یکی نبود، دور شد. یسنین خود را «آخرین شاعر روستا» می‌دانست، این بدان علت بود که زمینه‌های روستایی-دهقانی در وی سخت ریشه داشت، این نقطه ضعفش بود؛ زیرا نمی‌توانست خود را با سرعت وقایع اکتبر هماهنگ کند. او که آماده بود همه جانش را یکجا به اکتبر ببخشد به «جنگ» کوچک خویش دلبسته بود که یادآور بهشت دهقانی‌اش بود «...آماده‌ام همه‌ کوره‌راه‌های معلوم را درنوردم/ همه جانم را یکجا به اکتبر می‌بخشم، به مه می‌بخشم/ اما سر آن ندارم که چنگم را، چنگ محبوبم را وانهم/ من/ چنگم را به هیچ‌کس نمی‌بخشم3». سراینده «منظومه پوگاچف» ستایشگر پوگاچف نیز بود؛ یسنین در پوگاچف آرزوهای خود را مشاهده می‌کرد. پوگاچف در سال‌های 1773-1775، بخش‌هایی از روسیه تزاری را به تصرف خود و یارانش درآورد تا نظام ارباب رعیتی-سرواژ- را ملغی کند و در پی آن نان و طبیعت را برای دهقانان به ارمغان آورد اما ماجراجویی‌اش «دولتی مستعجل» بود که دوام نیافت و سرانجام به دستگیری و نابودی‌اش منتهی شد. از آن پس اما خاطره پوگاچف به ناخودآگاه جمعی مردم روسیه راه یافت و در عرصه ادبیات و شعر ماندگار شد. «می‌گویند هر کسی تقدیر خود را که به صورت یک فنر مارپیچی است، درون خویشتن دارد که زندگی به تدریج آن را تا به آخر باز می‌کند4». فنر خلاقیت یسنین در حال بازشدن بود که به ناگاه کشتی انقلاب با انبوهی از کارگران و سربازان با آن برخورد کرد و فنر از هم گسیخت. او که بیشتر خویشاوند دهقانان، زمین و طبیعت بود با ماشین، صنعت و کارخانه کمتر می‌توانست دوستی برقرار کند و به واقع زمینه‌های آشنایی‌اش با اینها کمتر بود. شاعر روستا در جست‌وجوی شادکامی بی‌شیله‌و‌پیله بهشت گم‌شده در گذشته بود، در‌حالی‌که اکتبر به آینده چشم دوخته بود. سال‌های آخر عمر یسنین به یک معنا گریزی بود از واقعیت. واقعیت دیگر یسنین را تسلی نمی‌داد بلکه برعکس او را بیشتر منزوی می‌کرد. شاعر طبیعت، شاعر آسمان آبی که سراینده «ماه»ی بود که در چمنزار آسمان می‌خرامید، حال خود را در هیئت گلی می‌دید که دیگر تکرار نمی‌شود. او با شهودی شاعرانه مرگ قریب‌الوقوع خویش را دریافته بود. شاعر دیگر خواستار آن بود که تنها خاطره‌ای از خود به جا بگذارد: «... محبوب من، به گاه شنیدن غزلی در سکوت/ با دوستی دیگر/ شاید مرا به یاد بیاورد/ به هیئت گلی، گلی که تکرار نمی‌شود5». 2 ولادیمیر مایاکوفسکی، شاعر پرشروشور اکتبر که به او «کابوس بورژوازی» لقب داده بودند‌، در میانه آوریل 1930 با شلیک گلوله‌ای به زندگی خود پایان داد. «ماجرا تمام شد/ زورق عشق/ در برخورد با زندگی شکست/ مدیون زندگی نماندم/ بیهوده است/ که بشمرم/ رنج‌ها/ دردها/ و ناکامی‌های هستی را/ بدرود6». مایاکوفسکی شاعر پرشگفتی بود. او به یک معنا شاعر «ساختن» بود زیرا می‌خواست شعرش را، خودش را و جامعه‌اش را بسازد اما زندگی‌اش در جامعه‌ای پرتب‌و‌تاب ساخته شد. بعد از مرگ پدر در 1906 همراه مادر و خواهرش به مسکو می‌رود و آنجا به کوران انقلاب می‌پیوندد: در آغاز بیست‌سالگی سه بار بازداشت، بیش از یک‌سال‌و اندی زندانی سیاسی، زدگی از شعر و تلاش برای نقاشی... و ناگهان آشنایی با داوید بورلیک* در مدرسه هنرهای زیبای مسکو و اندکی بعد گریز مشترک‌شان از کلاسیک‌ها. گریز آنان علتی مشخص داشت و آن بیزاری از کهنگی یا همان جهان گذشته بود. این بیزاری خود را به صورت «ساختن» بنای نو بر روی خرابه‌های گذشته نشان می‌داد؛ بنابراین در اساس لازم است طرحی نو درافکنده شود تا جامعه‌ای نو و در پی آن انسان تراز نو خلق شود. مهندسی «شعر» فلسفه وجودی خود را در مایاکوفسکی پیدا می‌کند، این فلسفه موجودیت خود را در نگاه به آینده بنا می‌کند. فوتوریسم نمای چنین ساختمانی بود. مایاکوفسکی که خود از‌جمله امضاکنندگان بیانیه فوتوریسم بود درصدد آن بود تا در شعر نیز انقلاب کند. لازمه این کار گسست تام و تمام از کلاسیک‌ها بود. پرچم‌دار درصدد بود تا با خارج‌کردن کلاسیک‌های باشکوهی مانند بایرون، پوشکین و حتی نویسندگانی مانند داستایفسکی و تولستوی طرحی نو دراندازد. واقعیت آن بود که پیچ، ماشین و صنعت همه ذهن شاعر را به تسخیر خود درآورده بود. «من/ شاعر ماشینم/ شاعر خاک رس/ اما/ شاید/ نباشم من/ جز حواری سیزدهم/ در خاکی‌ترین انجیل‌ها7». اکتبر نیز از نظر مایاکوفسکی در نهایت نوعی صنعت بود که تنها به وسیله «مهندسی‌کردن» امکان‌پذیر بود. مایاکوفسکی در سوسیالیسم ساختمانی مشاهده می‌کرد که بر روی خرابه‌های دنیای کهنه ساخته شده است. «رؤیاهای خودم/ در آن برآمد، جان گرفت/ مبارزه/ برای ساختن/ به جای سبک/ محاسبه جدی/ پیچ و پول8». 3 مایاکوفسکی در جواب شعر وداع یسنین که گفته بود: به رسم نو هم زندگی شدنی نیست، نوشت: «مردن در این جهان هنر نیست، دشوارتر اینکه در زمین خاکی زندگی بنا کنی9» اما خود کمی بعد ناامید از ساختان زندگی نو، گلوله‌ای به قلب خود شلیک می‌کند. گویا دریافته بود ساختن بنای نو آن‌چنان‌که می‌پنداشت آسان نبود. «گذشته» نقشی مهم در نفس آدمی به‌خصوص در پیچ‌وخم‌های تاریخ ایفا می‌کند زیرا هرگز نمی‌توان آن را فراموش کرد؛ اما مواجهه با گذشته در اشکال مختلف بروز پیدا می‌کند. گذشته گاه در تمامیتش به صورت امری نوستالژیک ظاهر می‌شود که آدمی در روبه‌رو‌شدن با آن دچار حسرت می‌شود زیرا آن را از‌دست‌رفته می‌بیند، گو اینکه می‌کوشد خاطراتی از گذشته از‌دست‌رفته را دائما به خود یادآوری کند؛ اما این یادآوری باعث اعاده گذشته، آن‌گونه که در ذهن ساخته و پرداخته است، نمی‌شود. از طرفی دیگر گذشته گاه به صورت مانع و سد سکندر نمایان می‌شود که مانعی مهم در راه حرکت به جلو درمی‌آید، در اینجا گذشته چنان دست‌وپاگیر می‌شود که جز با رهاشدن از آن امکان پیشرفت میسر نخواهد شد. دو شاعر اکتبر هر‌یک در رویکردی کاملا متفاوت با «گذشته» روبه‌رو می‌شوند. «شاعر روستا» اگرچه می‌کوشد با اکتبر همراهی کند و در خدمت آن باشد و می‌گوید «خدمتت کردم آن‌گونه که در توانم بود»، اما شعرهای زیبایش در کش‌وقوس‌های نفس‌گیر اکتبر چنان که باید گوش شنوا پیدا نمی‌کند و شاعر از این جهت خود را سرزنش می‌کند: «مرا چه باک!/ بر من ببخش مام وطن!/ خدمتت کردم آن‌گونه که در توانم بود، و راضی‌ام/ و تو امروز ترانه‌ام را به غلط تعبیر می‌کنی/ من آن روزی آواز خواندم که شادکامی از تو برگشته بود10». اما این فقط یسنین نبود که شعرهایش گوش شنوایی پیدا نمی‌کرد. «فوتوریسم» مایاکوفسکی که با پیچ، ماشین و صنعت همراه بود و رو به آینده داشت نیز از طرف مردم و حتی رهبران اکتبر نیز چندان مورد استقبال قرار نگرفت. روسیه کشوری کهن با آداب و رسومی قوی و ارتدکسی ریشه‌دار بود که به تعبیر داستایفسکی از اعماق می‌جوشید. قطع ریشه‌های این درخت کهن نه‌تنها کاری دشوار بلکه ناممکن بود. مایاکوفسکی اگرچه در آغاز با خوش‌بینی به سیر وقایع می‌نگریست و حتی نوید می‌داد که «البته ما/ به حسابشان می‌رسیم11» اما به‌تدریج دریافته بود که «در انبوه کارها/ پدیده‌ها، برنامه‌ها/ روز به تیرگی می‌گراید/ و محو می‌شود12». آنچه در این دو شاعر مقابل هم غیبت داشت «اکنون» روسیه بود؛ اکنونی که به کابوس آنها بدل شده بود و چه بسا همین ناامیدشان کرده بود: یسنین حاضر به رهایی از سیطره گذشته نبود. او ترجیح می‌داد در سنگینی شکوه گذشتگان له شود اما «حال» را درنیابد و به همان اندازه مایاکوفسکی که به آینده دل بسته بود از ترس رویارویی با نکبت گذشته، ترجیح می‌داد در تشییع جنازه گذشته خویش شرکت کند. پی‌نوشت‌ها: *داوید بورلیک، نقاش و شاعر و از سردمداران فوتوریسم در روسیه بود. 1، 2، 5، 10) شعرهای یسنین به نقل از «ادبیات و انقلاب»، یورگن روله، ترجمه علی‌اصغر حداد 3) شعری از یسنین 4) تروتسکی 7) شعری از مایاکوفسکی 8) «مایاکوفسکی»، ویکتور تراس، ترجمه محمد مختاری 6، 9، 11، 12) شعرهای مایاکوفسکی به نقل از «ادبیات و انقلاب»، یورگن روله، ترجمه علی‌اصغر حداد

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها