نقاش زمان و زمانه پر تناقض ما ایرانیان
حسین گنجی
وقتی در جامعهای زندگی میکنی که مدرنیته و سنت هر آنچه در چنته دارند علیه یکدیگر رو کردهاند و تو علاوه بر آنکه مکان را از دست داده باشی، زمان نیز به مسئله اساسیات تبدیل شده باشد، شاید تنها این نقاشی است که میتواند بار کلماتی را که میخواهی بیان کنی، بر دوش بگیرد و زبان گویای شرایط باشد. درست زمانی که نمیدانی اکنون در چه زمانی هستی و باید متناسب با چه الگویی فکر کنی، رفتار کنی یا زندگی داشته باشی. در چنین شرایطی معنای اکنون چیزی فراتر از اکنون میشود و در این اکنونیت الگوها همیشه مهم بودهاند، زیرا همین الگوها هستند که مثل نقشه گنج تو را میتوانند به نقطهای که باید، هدایت کرده یا تو را گمراه کنند. الگوهایی که از پس نشانهها و نمادها آنها را بازمیشناسیم و وقتی این نشانهها و نمادها و موتیفها به هم ریخته شوند، بازشناسی آن دوران و زمانه و همچنین اکنون به مسئلهای دشوار برایمان تبدیل میشود. این است که میبینیم به ظاهر در یک زمان و مکان قرار داریم، ولی در باطن، در چندین زمان و مکان میاندیشیم و حرف میزنیم و فعالیت مجازی و حقیقی از خود بروز میدهیم. نقاشی با امکانی که بهسبب دستکاری و بهتر بگویم خلق، به مؤلف یا هنرمند میدهد، میتواند روایتگر این درون چندلایه و این دشواری زیست امروزی او و جامعه و محیط اطراف او باشد و وسیعتر اکنونی را که در آن زیست میکنیم، نشان دهد. کار دشواری که عیسی جباری خودآگاه یا ناخودآگاه به سمت روایت آن، بهخصوص در دو نمایشگاه اخیرش «معشوقه معتدل» و «معشوقه معتدل در دوشانتپه» رفته است. در این آثار معشوقه معتدل بیش از آنکه موجودیت داشته باشد، گویی نیستی دارد و عنوان نمایشگاه عیسی جباری بیش از آنکه یک گذاره توصیف شده باشد که در نقاشیهای او بتوانیم پیدا کنیم و به نظاره بنشینیم، یک گزاره پرسشی است و پرده از یک گمشده، یا فقدان کنار میزند. چیزی که گویی بوده، یا باید باشد و نیست یا اگر هست آنی نیست که نشان میدهد یا موجودیت دارد. همانطورکه در نمایشگاه پیشین جباری در جستوجوی اینگونه کمیاب از معشوقه زمانه خود است، در نمایشگاه جدید با وجود یک ارجاع مکانی -دوشانتپه- همچنان فقدان پررنگ است و گویا تنها تکهای از پازل از این روایت تاریخی با این ارجاع لوکیشنی یافت شده است و این جستوجو چه برای نقاش و چه برای مخاطب اثرش یک مسیر دور و دراز خواهد بود که همچنان ادامه دارد. عیسی جباری در این دو مجموعه فقط یک نقاش نیست، بلکه بیشتر در قامت پژوهشگر و نویسندهای ظاهر شده است که با نمادها و نشانهها ما را به سمت سوژهای که خودش هم تصویری کامل از آن به دست ندارد، هدایت میکند. خود و اثرش و مخاطب به یک میزان از سوژه بیاطلاعاند و هر سه با تصویرها و رنگها و نشانههای و سایهروشنها و رنگهای بر قاب آمده در جستوجوی معشوقی که گویا در دل تاریخ یا زمان گم شده است و مکانش و مختصات ظاهری و فکریاش امروز گم شده است، همسفر و همراهاند. جباری در آثار جدید خود در عین همراهداشتن یک نگاه کلینگرانه که سعی میکند به جزئیات بیاهمیت نپردازد، جزئیاتی که میتواند روایت تاریخی و فرازمانی را به مخاطره بیندازد، به سبک ماکس کلینگر، نقاش آلمانی بهخصوص در اثر برجسته و معروفش «پیادهروی» مرز خیال و واقعیت یا بهتر بگویم مرز زمانی و مکانی را میشکند و خود را بهجای نقاش یک سوژه مشخص در زمان مشخص، بدل به نقاش سوژهای در یک بستر زمانی نامشخص و گنگ و خیالگونه میکند. سوژهای که انگار در یک قاب ما از ابتدا تا امروز با او همراه هستیم و تماشاگرش. در این آثار کلینگری، در عین نمادگرایی و در عین مفهومپردازی ما را به نقطهای رسانده است که مخاطب نمیتواند با تماشایی سطحی و گذرا به فهمی از کار دست پیدا کند. آثار او به تماشای مفصل نیازمند است. برای راهبردن به آنچه جباری میخواهد از آن سخن بگوید این گفته خودش بسیار راهگشاست: «فکر میکنم تنوع ریتم، بافت و حرکت ویژگیهای کار من است که بسیاری از آنها خواسته و خیلیها نیز ناخواسته است. اما میفهمم که در لحظاتی کارهای من دچار پرگویی میشود، همچنان که جامعه ما اینگونه است و همه ما دچار پرگویی هستیم». او در این جستوجو تماشاگر میطلبد و همراه، زیرا خود او نیز به همان میزان میداند که مخاطب دقیق و همراهش خواهد دانست. او با این جمله ما را مجاب میکند که نقاش از سر تفریح دست به این سبک و سیاق نقاشی نزده است و خودآگاه او متأثر از جامعهاش او را به چنین سطح بیان تصویری رسانده است. آثار این دو نمایشگاه اخیر از جباری سبک نمادگرایی را در کارهای او تقویت کرده است کما اینکه وجوه و شاخصههای اصلی نمادگرایی در آثار او بهخوبی قابل مشاهده است.
آثار او نیز مثل دیگر آثار نمادگرایان به سمبلها و اشکال و احساسها میپردازد و حالت اندوهبار و آنچه را که از طبیعت موجد یأس و نومیدی و ترس است، بیان میکنند. آثار او تا حد زیادی از واقعیت عینی دور شده و به واقعیت ذهنی نزدیک شده است و حالات انسان را در سیر تاریخی زیست او با ریتم رنگها و قراردادن پسزمینهها و تناقضها و تضادهایش به نمایش میگذارد. عیسی جباری در این دو مجموعه، نوید نقاشی را به جامعه میدهد که لنز او در گیرودار شهر و زندگی امروز گرفتار نشده است و میتواند وقایع و انسانها و محیطش را ورای زمان و مکان گیر افتاده بدان نظارهگر و بهتر از آن روایتگر باشد و در زمانه بیارزشی زمان، نقاش زمان و البته زمانه خود باشد. نقاش زمان از این منظر که در آثارش زمانهای مختلف روایت میشوند و سوژه اسیر یک اکنون نیست و نقاش زمانه از این منظر که زمانهای که در آن قرار داریم گویا یک زمانه در تکرار تاریخی است که ما مرتب به آن رجوع داشتهایم و در ما رسوب کرده و همچنان بر امروز ما اثرگذار است. درست است که مکانها و آدمهای کارهای او بعد فیزیکی ندارند، ولی بهشدت دارای بعدهای فراوان زمانی هستند. چیزی که ما برای شناخت انسانها و پدیدههای اطرافمان به آن نیاز داریم. در این زاویه مفاهیم ارزشمند، همچون معشوقههای پرکشش، در میانه افراط و تفریط گم شدهاند.