امشب شب مهتابه
ساعت ۲۰ روز ۱۰ اردیبهشت آینا رفت، آینا قطبییعقوبی، منتقد و کارگردان تئاتر رفت. آینا که پر از عشق و شوق زندگی بود؛ آینا که پر از شور و شعور بود، آینا که مصداق متفاوتبودن و ضد تمام کلیشههای رایج و مرسوم زندگی بود. آینا برای دوستانش خالق حسهای خوش زندگی، خندهها، عشقها، تجربهکردنها و ساختارشکنیها بود. او نماد زیبایی و هوش و دانش و آگاهی بود، در جریان جدیدترین تئوریهای حوزه اندیشه، زنان و کارگری بود. آینا قطبییعقوبی متولد تیر ۱۳۶۰ بود و از ۱۸، ۱۹ فعال حقوق زنان است، از نویسندگان سایت زنان ایران بود، خبرنگار اجتماعی روزنامههای مختلف در دهه ۸۰ بود و در سالهای ۹۰ تا ۹۴ از نویسندگان و منتقدان تئاتر روزنامه «شرق» بود. بیماری او پس از زمستان ۹۷ بود که عیان شد و شاید اگر پزشکان سریعتر تشخیص میدادند، او زودتر روند درمان را آغاز میکرد. او در این چند سال که درگیر سرطان پیشرفته بود، بارها از نحوه مواجههاش با درد و بیماریاش مینوشت و زندگی را به شکل دیگری توصیف میکرد. او در سیوهشتمین جشنواره بینالمللی تئاتر فجر با کارگردانی و ایدهپردازی نمایش «سوختیم، سوختید، سوختند» در بخش دیگرگونههای اجرائی حضور داشت که همراه با ۱۵ اثر دیگر این بخش، از شرکت در جشنواره انصراف داد. برای آینا زندگی پر بود از لحظهها و تجربههای متفاوت در کنار شوق و امید. آینا به خواندن، خلقکردن، استنتاج و تفکر شناخته میشد. رفتن آینا قطبییعقوبی یک ضایعه بود. او تجربههایش از بیماری را بارها نوشته بود. او چند ماه پیش درباره عجیبترین جایی که در زمان سال نو آنجا بوده، نوشت: «آیسییوی بیمارستان! زیر اکسیژن درحالیکه ازم قطع امید کرده بودن و مریض تخت بغلیم هم یکی، دو ساعت قبلش جلوی چشمم مرده بود و تازه کارای بردن و مرتبکردن تختش تموم شده بود! توییت بالا مثل اینکه خیلی حس ناشادی ایجاد کرد. اونم یه روز مونده به سال جدید. قصدم این نبود. میخواستم مکان متفاوت رو بنویسم. اما داستان دنباله هم داره. همه آیسییو خواب و در حال ناله بودن و ساعت ۱۱ شب فکر کنم سال تحویل میشد (۹۷) خواهش کردم برام مورفین نزنن که بتونم موقع تحویلِ سال بیدار باشم. از تو جام خیره به ساعت تو ایستگاه پرستاری مونده بودم که نکنه وسط اون همه دارو یهو از دستم در بره. ساعت که نزدیک شد، حس کردم باید هر طور شده امپراتوری تاریکی بشکنه؛ چون من دووم میارم و نمیخوام بمیرم. شروع کردم به آواز خوندن؛ اما خب اکسیژن داشتم و جون و نفسی هم نبود که صدام دربیاد. دست چپم رو هم که آزاد بود، تکون میدادم. یکی از پرستارا به اون یکی گفت: «چه کار میکنه؟» بعد اومدن دم دهن من که ببینن چی میگم. داشتم تلاش میکردم که «امشب، شب مهتابه» رو بخونم. اون یکی ذوق کرد و گفت داره میخونه. بعد دوتایی وایسادن کنارم و همین ترانه رو با صدای کمی بلندتر همراه با زمزمههای من خوندن و یهو امپراتوری تاریکی شکست و مریض تخت سمتراستی که زنده بود و یکی، دوتا دیگه هم حتی متوجه شدن که عیده و موجی هرچند کوچک از نور و شادی به آیسییو اومد. به خودم گفتم: «نمیمیری! دووم میاری!» نمردم! دووم آوردم و وسط ناباوری پزشکام». هرچند دوست نداشت با بیماریاش شناخته بشه و حتی در پادکست رادیو مرز هم کاری کرده بود که آخرین تصویر همه از او شور و نشاط و عشق باشد. او از آدمهای کمیاب دنیا بود. از همان آدمهایی که سعی میکنند دنیا و اطرافشان را زیباتر کنند.