زندگی برای زندهماندن
شرق: ادبیات کلاسیک روسیه بخشی مهم از میراث ادبیات جهانی است و تأثیر این آثار را میتوان بر بسیاری از نویسندگان و جریانهای مختلف ادبی دید. در دهههای ابتدایی قرن بیستم نیز، یعنی در دورانی که انقلاب اکتبر روسیه مناسبات اجتماعی و سیاسی را تغییر میدهد، نویسندگان و شاعران مهمی در ادبیات روسیه سربرمیآورند که البته اغلب در سالهایی پس از انقلاب سرگذشتی متناقض و تیره پیدا میکنند. اما در دهههای اخیر ادبیات روسیه کمتر نویسندهای دارد که شهرت جهانی داشته باشد؛ به شکلی که بتوان او را ادامه سنت درخشان ادبیات روسی به شمار آورد.
بااینحال در چند سال اخیر آثاری از برخی نویسندگان امروز ادبیات روسیه به فارسی ترجمه شدهاند که یکی از آنها با عنوان «زندگی حشرهای» از ویکتور پلوین با ترجمه زینب یونسی توسط نشر نیلوفر منتشر شده است. از پلوین پیشتر آثار دیگری به فارسی ترجمه شده بود، ازجمله رمان «اومونرا». ویکتور پلوین، آنطورکه در پسگفتار رمان «زندگی حشرهای» آمده، از چهرههای مهم ادبیات معاصر روسیه است که منتقدان دیدگاههای متضادی درباره آثارش دارند: «پلورین پدیدآورنده آثار تأثیرگذار و جریانساز زیادی است که در آنها تصاویری خلق شده که بازتابدهنده واقعیت عریان زندگی روسی در مرز قرن نوزده و بیست است. ویکتور پلوین را رازآلودترین و حتی گاه سالوسترین نویسنده معاصر مینامند. این نویسنده از ابتدای کار نویسندگیاش تقریبا هیچگاه در جمع عموم ظاهر نشده و بهندرت تن به مصاحبه با رسانهها یا دیدار با علاقهمندانش داده است. این شیوه بسیار متأثر از فیلسوف باطنگرا کارلوس کاستاندا است که آثارش به طرز چشمگیری بر شکلگیری جهانبینی پلوین تأثیر گذاشته است».
«زندگی حشرهای» در پانزده برداشت نوشته شده که در کنار یکدیگر روایتی بههمپیوسته ارائه میدهند. پلوین در «اومونرا»، اسطورههای شوروی را هدف گرفته و تاریخچه فضانوردی شوروی را به چالش کشیده است. در «زندگی حشرات»، او به توصیف طیف وسیعتری از اسطورههای اجتماعی معاصر پرداخته است: «شخصیتهای اصلی رمان، برگرفته از نمادها و کهنالگوها، در دنیای امروز، واکنشهای متفاوتی به جهان خارج نشان میدهند. برخی از آنها موفق میشوند خود را از دایره بسته نقشهای تعریف شده برهانند. نویسنده وجود شخصیتی را که از درک آزاد برخوردار است منتفی نمیداند، گرچه هرکدام از آنها، حتی با وجود آزادی فیزیکی، در ناخودآگاه به قطعیت رهایی خود شک دارند. شبپره میتیا که خط مرکزی سوژه را پیش میبرد، در ابتدا راه اکثریت را پیش میگیرد و به کرم شبتاب تبدیل میشود اما از طریق گفتوگو با خود درونیاش (دیگرش) به بصیرت میرسد و پوسته ظاهریاش را میدرد. اینجا گرایش نویسنده به مسئله شناخت جهان و فلسفهبافی به سبک بودیسم آشکار میشود».
حشرات و موجودات این روایت اتفاقی انتخاب نشدهاند بلکه هریک از آنها داستانهایی مردمی یا اسطورهای دارند: پشهها و حشرات خاکی به دنیای زیرین تعلق دارند، مورچهها الهههای باروریاند، مگس به ناپاکی و لجاجت شهره است و ارواح مردگان به شبپره یا شبتاب تبدیل میشوند. سوسک سرگینغلتان شکل صبحگاهی خورشید در اسطورهشناسی مصر است. زنجره نماد تناسخ است و خفاش نماد شب و اختلال و دیوانگی.
داستان کتاب از جایی شروع میشود که سام، یک پشه آمریکایی، برای نمونهبرداری از خون روسی با دو پشه روسی به نامهای آرنولد و آرتور همراه میشود. در این میان خیلی زود پای حشرات دیگری به داستان کشیده میشود. هرکدام از این حشرات داستان خودشان را دارند که با داستانهای دیگران در ارتباط است. در بخشی از برداشت یازدهم کتاب با نام «چاه» میخوانیم: «ساقههای گیاه زیر وزن خود خم میشدند و در لحظه، یک عالم دروازه تشکیل میشد. بالا، درختان غولپیکر همچون ستونهای قهوهایرنگ در آسمان سبزفام شب فرومیرفتند. درواقع، شاخههای درهمتنیدهشان خود آسمان بود. میتیا لابهلای ساقهها پرواز میکرد و مدام تغییر جهت میداد. تاقنصرتها و دالانهای جدید نوبهنو برابرش گشوده میشد که هرکدامشان با دیگری تفاوت داشت و هر دم شکل عوض میکرد. ظاهرا تاقنصرتها به یمن قهرمانیهای پیاپی او بود؛ حیف که به سبب وزش باد، ماهیت این قهرمانیها هم تغییر شکل میداد و با تمام شکوهش در اوج بیثباتی بود. گیاهان در تاریکی میدرخشیدند، شاید به خاطر وزش باد و شاید هم ساقهای جابهجا میشد و درخشش اطراف را مینمایاند. گویی که علفهای اطراف، نور را در
دل تاریکی میخراشیدند». در روایت کتاب، بازیهای زیادی با اسامی افراد و نام مکانهای مختلف انجام شده است. برای مثال در بسیاری از موارد از اسامی اشعار، نمایشها، افراد و اپراهای گوناگونی به کنایه و یا طنز استفاده شده است.
از سوی دیگر، در این رمان خواننده مدام میان تصویر حشره و انسان سرگردان است. انسان-حشرهها هرکدام به دنبال راه و مفهوم زندگیشان در حرکتاند، درحالیکه پایشان در انواع تعلقات بند است. در بخشی دیگر از داستان میخوانیم: «میتيا تصور کرد که وقتی پوسته ترک بخورد و گنداب درون آن روی فرش زنده اطراف فوران کند، چه خواهد شد. هول برش داشت. ناگهان فهمید نوری که از درون کُنده درخت ساطع میشود تلألو چشمکزن عجیبی دارد؛ انگار کسی با سرعت زیاد آن را روشن و خاموش کند و توده بیحرکت حشرات گچی ریز را از تاریکی بهسوی خود بکشاند. این توده همان بود که لحظهای پیش دیده بود و درعینحال با آن تفاوت داشت. آن پایین، حشرات در جریانی پیوسته، با شتاب بهسوی کنده درخت میخزیدند، به کسانی که قبلا رسیده بودند تنه میزدند و زیر پا لهشان میکردند، انگار فرش هزاررنگ زنده، سراسر به طرف کنده کشیده میشد و آنجا در خود مچاله میشد. همین که حشرات به کنده میرسیدند، روی آن میپریدند؛ بیشترشان سقوط میکردند و میافتادند زیر دست و پاهای تیغدار و شاخکهای ریزودرشت حشرات از راه رسیده. بعضی هم موفق میشدند خود را به بالا برسانند و کنار کسانی
بایستند که روی لبه نورانی سبزفام ایستاده بودند؛ آنها با چابکی روی لبه کنده جاگیر میشدند و بلافاصله به مرکز کنده پشت میکردند تا بههیچوجه اتفاقات درونش را نبینند و با پیروی از ملودیای که معلوم نبود چه کسی و در چه زمانی آن را ساخته بود، همراه با دیگران پایکوبی کنند. میتيا از آنجا دور شد. کسی نبود تا به او بگوید، دنیا به این کنده کوچک با تمام ساکنانش خلاصه نمیشود، و این غمانگیز بود. از این غمانگیزتر اینکه خود میتيا هم چندان مطمئن نبود. اما وقتی به مرز دشت رسید و باز همان درخشش مبهم را دید که یا از علفها ساطع میشد یا بر اثر بادی که بر آنها میوزید، یادش آمد که پیش از دشت و کنده پوسیده، چه بر او گذشته بود... آسودهخاطر شد. و حالا دوباره تاقنصرتهای گیاهی بود که برایش گشوده میشد و هرچه از زمین دورتر میشد، حشراتی که آن پایین به طرف کنده میشتافتند، کم و کمتر میشدند. چیزی نگذشت که کاملا ناپدید شدند و دوروبرش پر از گل شد. گلها شبیه میدانهای فرود رنگارنگ، شکلهایی عجیب داشتند، ولی بویی که از خود میپراکندند، به قدری مسحورکننده بود که میتيا ترجیح داد با فاصله از تماشای آنها لذت ببرد».