شبی به اندازه یک عمر
ضیاء موحد
زندهیاد دکتر محمدرضا باطنی، عاشقِ علم بود و هر مطلبِ تازهای را با اشتیاق گوش میداد. ایشان زمانی که در گروه زبانشناسی دانشگاه تهران بود، و البته در دورهای هم ریاستِ این گروه را بر عهده داشت، برنامههای گروه را تنظیم میکرد و در آنجا به این نتیجه رسیده بود که نظریۀ مجموعهها کاربردِ بسیاری در زبانشناسی دارد و درسی با این عنوان در برنامه درسی دانشگاهی نیست. این بود که از من خواست تا چند جلسهای نظریۀ مجموعهها را تدریس کنیم. من هم چند جلسهای رفتم و مقدماتی را که فکر میکردم در زمینه نظریۀ مجموعهها مورد نیاز است، تدریس کردم. چون مفاهیم و مسائلِ نظریۀ مجموعهها در علوم بسیار استفاده میشود، یکوقتی هم یادم هست که در کتابهای درسی دبیرستان میآوردند و حالا نمیدانم تا چه حد میآوردند، اطلاعی ندارم. دکتر باطنی خودشان در تمام جلسات شرکت میکردند. آقای سمیعی هم که به زبانشناسی علاقهای داشت مرتب در این جلسات شرکت میکرد. این قضیه چندین جلسه ادامه پیدا کرد تا اینکه دکتر باطنی، جلسۀ آخر از من دعوت کرد که شام به منزل ایشان بروم. من شب به منزل ایشان رفتم و بعد از صحبتهایی که کردیم گفتم آقای دکتر، مرکز اسناد و مدارک علمی ایران، بورسی به من داده است که بروم دکترا بگیرم، اما اینها میخواهند من رشتۀ کتابداریِ نوین بخوانم. (آنوقت تازه این سیستمهای آنلاین آمده بود و هنوز اینطور نبود که همه با کامپیوتر کار کنند و برنامهنویسی بدانند و اینها را در خارج تدریس میکردند). گفتم من به این رشته علاقه ندارم، چه کار کنم؟ نکتهای که میخواهم بگویم این است: ایشان به من گفت آقا شما برو، بعد آنجا تغییرِ رشته بده! این حرف برای من بسیار دلگرمکننده بود، ولی در عین حال شاهد بودم در دانشگاه تهران به جوانی که استعداد ریاضی داشت و رفته بود رشته پزشکی و میخواست از این رشته منتقل شود به رشته ریاضی و دکتر هشترودی هم سفارشش را کرده بود، رضایت نداده بودند، تا حدی که او که لابد استعدادی در ریاضی داشت، کارش به خودکشی کشید. من دیدم وقتی در ایران چنین اتفاقی میافتد، در انگلستان که لابد سختگیریها و نظم و انضباط بیشتر است. در هر صورت، بعد از یک سال که رفتم در دپارتمانِ «بایگانی و علوم اطلاعات» (and Information Science Archive)، دیدم به هیچ عنوان ذوقِ این کار را ندارم. یک بار وقتی به دپارتمانهای دیگر سَر میزدم، به دپارتمان فلسفه برخوردم و درسهای آنجا را که نگاه کردم، دیدم همان چیزی است که من میخواهم یاد بگیرم. آنجا ثبتنام کرده بودم، پس باید رضایتِ گروه کتابداری را میگرفتم، رضایت گروه فلسفه را هم میگرفتم، از طرفی رضایت ایران را هم میگرفتم که قبول کنند تغییر رشته بدهم. خلاصه، یکی از کسانی که در ایران بسیار به من کمک کرد، مرحوم احسان نراقی بود، هر بار هم که او را میدیدم تشکر میکردم. خلاصه، یک سالی با این موانع جنگیدم تا بالاخره آن رشتهای را که میخواستم بخوانم، خواندم. این اشاره و راهنماییِ دکتر باطنی، دلگرمی و جرئتی به من داد تا این ماجرا را ختم به خیر کنم. این خاطره خوب و ناگفتهای بود که من از دکتر محمدرضا باطنی داشتم.