تخت شماره 26-
برگ یك درخت زهرا مشتاق: ساعت پنج صبح است. بدنم بهشدت خسته و نزار، اما ذهنم به شکل عجیبی هوشیار است. کلمات، بدن خستهام را بلند میکنند. در ذهنم میبینمشان. میلیونها کلمه به شکل آدمکهای روشن، دورخیز میکنند و خودشان را میکوبند به ذهنم. دست میکشم به روی سرم. سرم خیلی بزرگ نیست. پس این دورخیز کلمات چگونه و از کجا میآید؟ قرار ندارم. ساعت پنج صبح میروم جلوی میز پرستاری. سلام میکنم و میگویم میشود به من «یک برگ یک درخت بدهید». پرستار مرد میگوید چه؟ یاد روزنامه صبح امروز و آفتاب امروز میافتم. یک روز در تحریریه انقلاب کردم و از همه بچهها خواستم به جای نوشتن در کاغذهای آچار سفید، خبرها و گزارشهای خود را روی کاغذهایی که قبلا استفاده شده و پشتش سفید است، بنویسند. بعضی غر زدند که مطالب قاطی میشود. گفتم پشت نوشته قبلی یک ضربدر بزرگ بکشید که معلوم شود کدام مطلب باید برود تایپ و مراحل دیگر. اسم طرح را گذاشتم یک برگ یک درخت. یعنی برای هر کاغذ، یک درخت قطع میشود. و حالا ساعت پنج صبح آمده بودم از پرستارهای پشت میز یک برگ یک درخت میخواستم. گفتم من کاغذ میخواهم. یکی از خانمها از چاپگر، یک کاغذ آچار درآورد و بیحوصله گرفت سمتم. گفتم به من کاغذ باطله بدهید. کاغذهایی که پشتش سفید است. یکی از پرستارهای مرد گفت چیه؟ نکنه نویسندهای که این موقع صبح آمدی دنبال کاغذ. خیلی عادی جواب دادم بله. یکدفعه از جایش نیمخیز شد. چی مینویسی؟ گفتم من روزنامهنگارم. خواب از چشمش پرید. کجا مینویسی؟ «شرق». ایول، «شرق» مینویسی. ایولگفتنش درست مثل گیسو فغفوری بود. من کلا روی صفحه تلفنم مینویسم. اما چیزهایی هست که گوشهای یادداشت میکنم که یادم نرود.