|

آخرین تلواسه

محمود برآبادی

امروز بالاخره میهمان ناخوانده‌ای که ماه‌ها انتظارش را می‌کشیدم، از راه رسید. آرام و بی‌صدا طوری که زیاد به‌ چشم نیاید گوشه‌ای نشست و هی خودش را پهن کرد و کم‌کم همه خانه را گرفت و رنگ زرد کهربایی‌اش را همه جا پاشید. دیگر کاری نمی‌توانستم بکنم. نه می‌توانستم بیرونش کنم و نه از دیدنش خوشحال باشم. ناچار باید دوهفته‌ای تحملش می‌کردم تا خودش بگذارد و برود. رختخوابی که همیشه دوستش داشتم و به من آرامش و اطمینان می‌داد، حالا جای کسل‌کننده و آزاردهنده‌ای شده است. همه چیز طعم و بو و رنگ خود را از دست داده است. همه آن چیزهایی که در من شور و اشتیاق به‌ وجود می‌آورد، حالا دیگر یکنواخت و بی‌رمق و رونق شده است. پلک‌هایم را که روی هم می‌گذارم، خطوط مبهم و درهمی از بی‌نهایت می‌آیند و می‌روند. ذهنم را برای لحظاتی درگیر می‌کنند. در هم می‌فشارند و با خود به‌ این سو و آن سو می‌کشانند و تا چشم‌ها را باز می‌کنم، می‌روند تا دوباره بیایند. استراحت، استراحت، چقدر استراحت؟ حوصله استراحت را هم ندارم. نه کتاب، نه فیلم، نه موسیقی، نه موبایل، نه خبر و نه گفت‌وگو... حوصله هیچ‌کدام را ندارم. بی‌تاب و بی‌حوصله‌ام. نه کاری از دستم برمی‌آ‌ید و نه حوصله‌اش را دارم. دلم برای روزهای معمولی، کارهای معمولی و همه چیزهای معمولی لک زده. دلم می‌خواهد غذای معمولی بخورم. لباس معمولی بپوشم. به خیابان بروم و آدم‌های معمولی را ببینم. دلم می‌خواهد سبزه‌ها، بوته‌ها، درخت‌ها و گل‌ها را بو کنم. نفس عمیق بکشم و عطر همه چیز را تا عمق وجودم حس کنم. دلم می‌خواهد حوصله داشته باشم مثل قبل کتاب بخوانم. فیلم ببینم. موسیقی گوش کنم. روزنامه بخوانم و خبرها را دنبال کنم. سریال‌های معمولی ببینم و مثل یک آدم معمولی کارهای معمولی انجام بدهم. چقدر همه چیزهای معمولی خوب است.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها