از اردوگاه اجباری به جامعه
شرق: «وقت بیدارباش بود؛ مثل همیشه، ساعت پنج صبح. چکشی را بر باریکهای از آهن که بیرون ساختمان فرماندهی اردوگاه آویزان بود، میکوبیدند. طنین پیاپی زنگ از ورای جام پنجرهها که دو بند انگشت یخ روی آنها را پوشانیده بود، به زحمت شنیده میشد و بیدرنگ فرو میمرد. بیرون هوا سرد بود و نگهبان کوبیدن چکش را زیاد طول نداد. صدا بند آمد. پشت پنجرهها هوا به سیاهی قیر بود، درست به همان سیاهی نیمهشب که شوخوف از خواب بیدار شده بود تا به آبریزگاه برود. اما حالا سه پرتو زردرنگ از دو چراغ حاشیه اردوگاه و چراغ دیگری در داخل محوطه بر شیشه پنجرهها میتابید». از همین آغاز رمان «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» برمیآید که نویسندهاش، الکساندر سولژنیتسین، سراغ روایتی از اردوگاههایی رفته است که برای سالهای طولانی خودش هم در آنجا به سر برده بود. بااینحال آنطور که لوکاچ در متنی مربوط به این رمان اشاره کرده، مسئله مهم در این داستان هراسهای حاکم بر عصر استالین، بر اردوگاههای کار اجباری و موارد دیگری از این دست نیست یا دستکم اینکه این مسائل در این رمان در درجه اول اهمیت قرار ندارند. لوکاچ میگوید پس از کنگره بیستم که انتقاد از دوران استالین در دستور کار قرار گرفت، هراسهای آن عصر تأثیر تکاندهنده اولیهشان را بیش از همه برای کشورهای سوسیالیستی از دست دادند. لوکاچ دستاورد مهم سولژنیتسین در این رمان را اینطور توضیح میدهد: «دستاورد ادبی سولژنیتسین در این کتاب، دگرگونساختن ماجرای یک روز بیحادثه در اردوگاهی نوعی به صورت نمادی از گذشته است، گذشتهای که هنوز پشت سر گذاشته نشده و به بیان هنری درنیامده است. با اینکه اردوگاهها اندکی از بسیار ویژگیهای دوران استالین را دربر میگیرد، اما نویسنده با این تصویر تیره و دلگیر زندگی اردوگاهی که ماهرانه ترسیم میکند، نمادی از زندگی هر روزه زمان حاکمیت استالین به دست میدهد». لوکاچ میگوید سولژنیتسین کاملا در این راه موفق بوده است؛ چراکه در مواجهه هنرمندانهاش با این موضوع این پرسشها را مطرح کرده که: چه کسی موجودیت انسانی خویش را به اثبات رسانیده است؟ چه کسی شأن و تمامیت انسانی خویش را حفظ کرده است؟ چه کسی از مهلکه جان به در برده است و چگونه؟ چه کسی به گوهر انسانی خویش پایبند بوده است؟ این انسانیت در کجاها خدشهدار شده، درهمشکسته و لگدکوب شده است؟ لوکاچ در ادامه به این ویژگی روایت سولژنیتسین در این رمان اشاره میکند که «وفاداری بیچونوچرای نویسنده به چارچوب تنگ زندگی اردوگاهی، آنهم به صورت عریان و بیواسطهاش، این امکان را به او میدهد که پرسش خود را یکجا هم به بیانی کلی و هم به گونهای مشخص با ما در میان گذارد. گریز راههای سیاسی یا اجتماعی که زندگی در برابر انسانهای زنده قرار میدهد، گریز راههایی که پیوسته در حال تغییراند، در نهاد موضوعی که نویسنده مطرح میکند نادیده انگاشته میشوند. در حالی که پایداری یا زوال که همان بودن یا نبودن عینی آدمهای زنده است، نمودی صریح پیدا میکنند، آنچنان که هر تصمیمی که به تنهایی گرفته میشود تا سطح یک تعمیم منطبق با واقعیت فرا میرود و به صورت نمونهای بارز، خود مینماید». «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» با ترجمه رضا فرخفال در نشر نو منتشر شده است. فرخفال در یادداشتی کوتاه نوشته که این رمان را از روی ترجمه انگلیسیاش به فارسی برگردانده است. فرخفال در ابتدای کتاب بخشی از کتابی را که لوکاچ درباره سولژنیتسین نوشته نیز ترجمه کرده است که به بخشهایی از آن اشاره شد. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «شاید این سؤال پیش بیاید که چه چیز زندانی را وامیداشت ده سال تمام در یک اردوگاه جان بکند، مگر نمیتوانست از زیر کار طفره برود و با کمکاری روز را به شب برساند و استراحت کند؟ اما قضیه به این سادگی نبود. بالاییها گروههای کار را به همین خاطر تشکیل داده بودند. این گروهها با آنچه در بیرون بود، گروههای آزادی که افراد آنها هرکدام جداگانه مزد میگرفتند، فرق داشت. در اردوگاهها افراد گروه، زندانیان را رودرروی یکدیگر قرار میدهند و خیال بالاییها را راحت میکردند. آنچنان که، کمکاری یک نفر به بهای گرسنگیکشیدن تمامی افراد گروه تمام میشد (تو کثافت سهمت را انجام نمیدهی، و آنوقت من باید به خاطر تو گرسنگی بکشم. پس کار کن، حرامزاده!). آنوقت اگر کار سختی در پیش بود، مثل حالا، آدم نمیتوانست دست روی دست بگذارد. خواهی نخواهی دست به کار میشدی. یا بخاری هرچه زودتر به راه میافتاد و یا آنکه سرما کلک همه را یکجا میکند».