حس قبل از وقوع
نادر شهریوری (صدقی)
کیمیاگر کتاب یکی از مسافران کاروان را به دست گرفت، جلدی نداشت اما توانست نام نویسندهاش را پیدا کند: اسکار وایلد. همچنان که کتاب را ورق میزد به داستان نرگس برخورد؛ نرگس جوان زیبایی بود که شیفته زیبایی خود بود و هر روز به کنار دریاچه میرفت تا زیبایی خود را تماشا کند، روزی چنان شیفته زیبایی خود شد که به دریاچه افتاد و غرق شد، جایی که غرق شد، گلی رویید که آن را نرگس نامیدند به معنی خودشیفته. اسکار وایلد میگوید که پس از غرقشدن نرگس گلهای صحرایی به ماتم نشستند و از دریاچه آب طلب کردند تا در مرگ او بگریند. دریاچه در پاسخ گفت اگر همه قطرههای من هم به اشک بدل شود باز برای اینکه خود بر مرگ نرگس بگریم بس نیست، من او را دوست میداشتم. گلهای صحرایی گفتند حق با تو است زیرا این تو بودی که میتوانستی زیبایی نرگس را از نزدیک تماشا کنی، دریاچه پرسید مگر نرگس زیبا بود؟ گلهای صحرایی شگفتزده پرسیدند چه کسی بهتر از تو میدانست؟ هر روز به سوی تو خم میشد و زیبایی خود را در آینه آبهای تو میدید. دریاچه پاسخ داد اگر من نرگس را دوست میداشتم از آن رو بود که چون به سوی من خم میشد، زیبایی خود را در چشمان او میدیدم.
«کیمیاگر» اثر پائولو کوئیلو داستان جوان چوپانی است که سرزمین زادگاهش در اندلس را ترک میکند و راهی شمال آفریقا، سرزمین اهرام میشود تا گنجی که در رؤیاهای مکررش دیده به دست آورد. جوان چوپان در سفرهای پرماجرایش با اتفاقات زیادی روبهرو میشود، با زنی کولی که خوابش را تعبیر میکند و همینطور با پیرمرد جادویی به نام ملک صدق که خود را پادشاه شهر سالیم مینامد. پیرمرد حرفهای زن کولی را تکرار میکند و جوان را به ادامه راه تشویق میکند و به او از نشانهها میگوید: «زبان نشانهها را از یاد نبر، فراتر از هرچیز فراموش نکن تا پایان افسانه شخصیات پیش بروی»1. مسافر طی طریق به راه خود ادامه میدهد، او مستعد چنین سفری است و بههمیندلیل نشانهها در مسیرش قرار میگیرند. در حین یکی از سفرها، تمام داراییاش را که حاصل فروش گوسفندان است، از دست میدهد و ناگزیر در مغازه بلورفروشی مشغول به کار میشود. در آنجا ابتکاراتی به خرج میدهد و رونق را به مغازه برمیگرداند، آنگاه با اندوختهاش بلورفروشی را علیرغم میل صاحب مغازه ترک میکند تا رؤیایش یا همان افسانه شخصیاش را تحقق ببخشد. از آن پس مرد جوان هر اتفاقی را نشانهای از هستی تلقی میکند و آن را به فال نیک میگیرد. آشنایی با مرد انگلیسی را که او نیز بهدنبال کیمیاگری است نشانه میبیند و مهمتر از آن آشناییاش با دختری به نام فاطمه که عاشقش میشود، تا بدان اندازه که به فاطمه میگوید صحرا بهترین هدیه زندگیام را برایم به ارمغان آورده و آن تو هستی؛ اما فاطمه نیز از او میخواهد که به راهش ادامه دهد، فاطمه میگوید من جزئی از افسانه شخصی تو هستم و میخواهم که تو به راهت در جهتی که به اینجا آمدی ادامه دهی و اگر من بخشی از افسانه تو باشم، روزی بازمیگردی، مرد جوان متعجب از «نشانهها» با خود میگوید: «وقتی چیزی را بخواهی، همه کائنات دست به دست هم میدهند تا تو به هدفت برسی»2. او سخنان فاطمه را نشانهای مهم برای رسیدن به رؤیاهایش تعبیر میکند و او را برای رسیدن به رؤیایش ترغیب میکند: گویی این جهان و اساسا هستی است که از او میخواهد مصرانه راهش را ادامه دهد. داستان جوان چوپان داستان خود نویسنده و چنانکه کوئیلو میگوید میتواند داستان هر آدمی بر روی زمین باشد که «افسانه شخصی»اش را دنبال میکند. کوئیلو میگوید: «...در داستان من، چوپان جوانی بود که گوسفندانش را فروخته بود و میخواست دنبال رؤیاهای خود برود و گنج پنهانش را پیدا کند و این داستان خود من بود و من آن چوپان بودم، هرچند که در عمر خود چوپانی نکرده بودم»3. «افسانه شخصی» مرکز ثقل داستان اسطورهای «کیمیاگر» است؛ کوئیلو خوشبختی را تحقق «افسانه شخصی» میداند و مقصود از اسطوره تکرار افسانه اولیه است. در روایتهای اسطورهای هسته اصلی ثابت است اما فرم داستان تغییر میکند. کوئیلو روایت خود را تکرار داستانهایی میداند که قبلا روایت شده است؛ اما این داستانها کماکان اهمیت خود را حفظ کردهاند، زیرا با آنها میتوان جهان را توجیه کرد و خوشبختی را به دست آورد. یکی از آن داستانها که بیشتر حالت حکایتگونه دارد، داستانی است که ملک صدق - پیرمرد کیمیاگر، همانی که خود را پادشاه سالیم میداند- تعریف میکند تا آموزهای برای مرد جوان و بهواقع رهتوشه او باشد. او در این حکایت از راز خوشبختبودن میگوید: بازرگانی پسرش را نزد حکیمی فرستاد تا راز خوشبختی را از او که خردمندترین انسان روی زمین بود بیاموزد. خردمند قاشقی حاوی دو قطره روغن به وی میدهد و از او میخواهد قصر محل سکونتش را ببیند بیآنکه دو قطره روغن از قاشق ریخته شود. پسرک تمام قصر را میگردد اما چشم از دو قطره روغن برنمیدارد تا مبادا بچکد. آنگاه نزد خردمند بازمیگردد درحالیکه نتوانسته تمامی قصر از جمله قالیهای ایرانی، کتابخانه نفیس، باغ آراسته و دیگر مکانهای آشکار و پنهان را ببیند، زیرا حواسش تماما به دو قطره روغن بوده است. خردمند بار دیگر از او میخواهد دوباره قصر را ببیند، پسرک این کار را میکند و این بار از شکوه و زیبایی قصر به وجد میآید اما دو قطره روغن قاشق ریخته میشود، خردمند آنگاه میگوید خوشبختی آن است که همه جهان را بنگری و هرگز آن دو قطره روغن درون قاشق را از یاد نبری. به نظر کوئیلو خوشبختی یعنی زندگی با چشمهای باز برای دیدن قصر و برای دیدن تمامی جهان بیآنکه از آرزوهای شخصی- دو قطره روغن- چشم بپوشیم. کوئیلو میگوید مرد خوشبخت کسی است که افسانه شخصیاش را تحقق ببخشد و بهواسطه آن به شادی درونی برسد: «افسانه شخصی» و «شادی درونی» از جمله عبارتهای مورد علاقه کوئیلو است. در فلسفه کوئیلو جهان درونی با جهان هستی در یک هماهنگی کامل یا دقیقتر در یک همبودی به سر میبرد تا بدان اندازه که «فرد» میتواند در تطابق با «هستی» افسانهاش را تحقق ببخشد. در اینجا نشانههای هستی اهمیت مییابد. فرد باید هر نشانه ولو نشانهای ناخوشایند را به فال نیک بگیرد و آن را وسیلهای برای تحقق خویشتن خویش به حساب آورد: آموزهای اینچنین ریشه در شهود و دنیای پر رمز و راز درون یا همان ایدئالیسمی دارد که تحقق آن با کیمیاگری امکانپذیر است، اما مسئله آن است که نسل کیمیاگران از میان رفته است. کوئیلو در قیاسی معالفارق قهرمان داستان خود را شبیه پیرمرد ماهیگیر همینگوی میداند و نامش را سانتیاگو میگذارد. «...همینگوی داستان خود را با این جمله آغاز میکند: پیرمرد سانتیاگو نام داشت و من نیز قلم به دست و روی کاغذ که در برابرم بود نوشتم آن پسر سانتیاگو نام داشت»4؛ و سپس درباره شباهتهای میان این دو شخصیت مینویسد: «پیرمرد داستان همینگوی از درگیری با حوادث ناشناخته خسته نمیشود، چوپان جوان هم در همه حال امید را از دست نمیداد و تا آخرین لحظه از پیشروی بهسوی رؤیاهای خود دست برنمیداشت»5. اگرچه ممکن است میان سانتیاگوی همینگوی با کوئیلو شباهتی وجود داشته باشد اما این دو از اساس با یکدیگر تفاوت دارند. سانتیاگوی کوئیلو خود را در تطابق کامل با هستی تلقی میکند و میپندارد همواره مورد حمایت جهان پیرامون است، دلیل هر اتفاقی را به فال نیک میگیرد و درواقع آن را نشانهای از هستی میداند. او مانند تمامی ایدهآلیستها از صدر تاریخ تاکنون «حس قبل از وقوع» دارد، زیرا بر این باور خیالی است که «وقتی چیزی را بخواهی، همه کائنات دست در دست هم میدهند تا تو به هدفت برسی». او خود را در مسیر سرنوشتی میپندارد که نه رودرروی او بلکه همدست اوست، از نظرش «همهچیز فقط یک چیز است»6. او این را دائم به خود تلقین و تکرار میکند، به خود روحیه میدهد تا «تصویر ذهنی مثبتی» بیافریند درحالیکه سانتیاگوی همینگوی در نقطه مقابل او قرار میگیرد. سانتیاگوی همینگوی خود را مستقیم رودرروی سرنوشت میبیند. او سرنوشت را نه همدست خود که بالعکس آن را حریفی پرقدرت در کارزار تلقی میکند. سانتیاگوی همینگوی تنهای تنهاست، او واقعبینتر از آن است که خود را جزئی از هستی بپندارد و به انتظار نشانههای هستی بنشیند. بههمیندلیل برخلاف سانتیاگوی کوئیلو نسبت به موقعیت خود نه خوشبین است و نه امیدوار و نه حس قبل از وقوع -شهود- دارد، او از هرگونه وهمی بری است. «کیمیاگر» کوئیلو نمونهای شاخص از ادبیات مکاشفهای است که خوانندگان زیادی دارد. این ادبیات به پشتوانه انبوهی از روانکاویها و درونکاویهای روانشناسانه اکنون به روشی رایج و بالینی بهمنظور آرامش بدل شده است. این ادبیات که در اساس بر نوعی شهود و طی طریق مبتنی است، فاقد نگاهی رودررو، بدون توهم و به تعبیر سمبولیک نگاه مستقیم به واقعیتهای زندگی است که بالعکس میکوشد با نگاهی غیرمستقیم -بازتابی- به واقعیت واکنش نشان دهد و به یک تعبیر آن را دور بزند. افسانه نرگس جوان و زیبا که در آغاز داستان آورده شده، ایده کوئیلو و نویسندگان مشابه و بیان روانکاوی رایج است که بر نگاهی بازتابی مبتنی است: گلهای صحرایی چنان در موضع خود غرقهاند که متوجه زیبایی خیرهکننده نرگس جوان نمیشوند، آنها اگر به چشمان نرگس مینگرند بازتاب زیبایی خود را در آن جستوجو میکنند. آنچه برایشان اهمیت دارد خودشاناند. آنها میخواهند خود را به موضوع خود بدل کند تا افسانهشان را که همان سفری شخصی به سوی خوشبختی است تحقق ببخشند. شهود یا همان حس قبل از وقوع امکان هر نوع رابطه واقعی با موضوع را از میان برده است. 1، 2، 6. کیمیاگر، پائولو کوئیلو 3، 4، 5. کیمیاگر، پائولو کوئیلو، به نقل از مقدمه مصاحبه با کوئیلو