دانشکده دیزاین یا تولید انبوه بیسلیقگی
تورج صابریوند
آسیب بزرگبودن رشتههای دیزاین در دانشگاه هنر ازجمله این است که از یکسو تصور میکنند که باید هنرمند باشند و از سویی دیگر یک احساس گناه بازاریبودن دارند و در کشاکشِ میان هنرمندبودن و بازاریبودن تبدیل شدهاند به «هنرمندان بازاری»؛ درحالیکه نه لزوما بازاریاند و نه مطلقا هنرمند.
از این سبب است که پیشنهاد انتقال رشتههای دیزاین از دانشکدههای هنر به دانشکدههای دیگر -که در ستون قبل بحث شد- به عنوان یک راهحل مطرح است. انتقال این رشتهها به دانشکدههای دیگر دو مسئله را حل میکند: یک اینکه توهم هنرمندبودن را از بین میبرد و دو اینکه بهسبب تبادل دانش با رشتهها و تخصصهای دیگر زبان و سواد جدید به دست میآورند و معیار کارشان دیگر سلیقه این و آن نیست بلکه دارند برای حل مشکلی دیزاین میکنند و به این ترتیب از دام بازاریشدن میجهند. اما این راهحل، خود راهحل موقتی است. وضعیت ایدئال این است که دانشکده دیزاین داشته باشیم. در قرن بیستویکم دیزاین دیسیپلین و رشتهای نیست که بتوان آن را در رشته دیگری مستحیل کرد. دیزاینها رشتههای مستقلی هستند. وقتی دیزاینرهای معاصر میگویند «دیزاین هنر نیست» بلافاصله بعضی میپرسند «پس چیست؟ مهندسی است؟ تولید است؟ مدیریت است؟ یا چیست؟» پاسخ این است که «دیزاین، دیزاین است». مجموعهای از رشتههایی است که قواعد و اصول و مبانی معینی دارند. مبانیشان هم «هنرهای تجسمی» یا «ترکیببندی» و «تاریخ هنر» نیست. مبانیاش تاریخ دیزاین و تاریخ تصویر و تاریخ اشیا و فلسفه دیزاین و تئوریهای دیزاین است. این مبانی، مبانی مشترک عموم رشتههای دیزاین است؛ از معماری و گرافیک و طراحی لباس و طراحی صنعتی. پس رشتههای دیزاین، دانشکدههای دیزاین میخواهند و این راهحل بلندمدت است. با این حال چون نه استادش، نه سوادش و نه عزمش را داریم، انتقال رشتههای دیزاین به دانشکدههای دیگر هم وضعیت را اندکی مطلوب میکند و هم مقدمهای برای برنامهریزی دانشکدههای دیزاین در بلندمدت است. اما مسئله اصلی این ستون هنوز پا برجاست؛ مسئله اصلی سلیقه است. از آنجا که تأثیرگذاران اصلی در تولید تصویر، اشیا، ساختمانها، حجمها و شهرها دیزاینرها هستند، پس گام نخست ارتقای سلیقه، ارتقای آنهاست. ارتقای آنها از هنرمندان بازاری به دیزاینرهای دانشمند و باسواد است. تا تخصص و جایگاهی پیدا بکنند که بتوانند با تکیه بر سواد و تخصص خود تأثیرگذار باشند. بتوانند مشکلات واقعی روزمره جامعه را رفع کنند و از همین اتوریته به دست آورند و بدون خواهش و تمنا بتوانند سلیقه را به دست خود بگیرند. وقتی هیچ دانش و معیاری درباره دیزاین وجود ندارد هر مدیری و هر سفارشدهندهای فکر میکند که تنها موضوع دیزاین، سلیقه است و چون سفارشدهنده خودش است پس دیزاینها هم باید مطابق سلیقه او باشد و این فاجعه سلیقه است. در چنین موقعیتی دیزاینرها عموما دو روش را پیش میگیرند. اگر فرهیخته باشند میگویند «من به ساز کج کوک شما نمیرقصم» و کار را متوقف میکنند که به تعبیری باختن پروژه است و پذیرش ناتوانی از انجام کار. یا اگر هشتشان گرو نهشان باشد میگویند «چشم و اطاعت». شاید البته کلمههای دیگری به کار ببرند، ولی معنا همین است و نتیجه میشود سرخوردگی دیزاینرها. نتیجه میشود تولید انبوه بیسلیقگی و به قول دیالوگ فیلم «باغهای کندلوس» همهچیز میشود پیکان. یعنی ابتذال در سلیقه؛ سلیقه تزئین سطحی نیست. سلیقه این نیست که شام و پیراهن شیکی بسازیم. سلیقه بخشی از کیفیت زندگی است. تفاوت زندگی در زبالهدان و یک خانه آراسته است. کسی که در زبالهدان زندگی میکند نه آرامش میتواند داشته باشد، نه فکر ميتواند بکند و نه سلامت روان داشته باشد. البته کسی که سالهای بسیاری در زبالهدان زندگی کرده باشد و به آن عادت هیچ متوجه وضعیتی که در آن زندگی میکند، نخواهد بود. انسان به زبالهدان هم عادت میکند. اما تشبیه زبالهدان به خانه یا جامعه بیسلیقه در ظاهر ممکن است غلوآمیز به نظر برسد، اما در محتوا دقیقا همان است. همانطوریکه هیچکسی به جزئیات، آداب و هارمونی زبالهها در زبالهدان توجه نمیکند، آدمهای بیسلیقه هم به هارمونی و آداب و جزئیات شهر و خانه و اشیاشان هم توجهی نمیکنند و چیزهای بسیاری از دست میدهند.