گوتیک مدرن
شرق: «باوِری را که بلدید، نه؟ در باوری بود که اولینبار چشمم به جمال هری تالبویز افتاد. آن روزها نویسنده بودم و در آپارتمان پنجطبقه بیآسانسوری نزدیک یک گرمخانه مردانه زندگی میکردم. آن موقع نمیدانستم هری تالبویز هم در همان ساختمان زندگی میکند، هرچند البته با بوی زهم بخوری که در طبقات پایینتر میپیچید آشنا بودم. میانه تابستان بود که دیدمش، چله تابستان منهتن، وقتی حرارت مذاب مثل بختک به تن شهر فرود میآید و جای همه فعالیتهای آدمها را بدهبستان بیرمق میان جسم و مایعات میگیرد، یکجور جذب و دفع متقابل». این آغاز داستانی است با نام فرشته از پاتریک مکگراث که در کتابی با عنوان «خون و آب» با ترجمه نیاز اسماعیلپور در نشر نیلا منتشر شده است. پاتریک مکگراث از نویسندگان معاصر انگلیسی است که در سال 1950 در لندن متولد شد. مترجم «خون و آب» به پیوست کتاب توضیحاتی درباره مکگراث آورده و درباره زندگی و آثارش به اختصار نوشته است. مکگراث کودک بود که پدرش سرپرست بیمارستانی روانی در انگلستان شد و در نتیجه مردان و زنانی که بهخاطر مشکلات روانی مرتکب جنایاتی شده بودند همدم کودکی مکگراث شدند. «او داستانهای مختلفی درباره انواع محیرالعقول خشونتهای روانی میشنید و پدرش هم از بیان جزئیات مربوط به روانپزشکی برای او دریغ نمیکرد. همه اینها باعث شد که در او به قول خودش نوعی همدردی و علاقه نسبت به دیوانگی به وجود بیاید». مترجم میگوید بههمیندلیل است که علاوهبر دیوانگان، پزشکان هم نقشی پررنگ در داستانهای مکگراث دارند: پدر دختر نوجوان در داستان «مکتشف گمشده» که انگشتی قطعشده را در شیشهای پرالکل به فرزندش هدیه میدهد، در واقع گرتهای از پدر خود مکگراث است. «پزشکان مکگراث در اکثر مواقع کاری از دستشان برنمیآید؛ مثل پزشک داستان دست سیاه راج که قرابت غریبی هم با پزشک داستان خون و آب دارد و اصلا گویی هموست. این پزشکان یا ناظر و راویاند یا حتا قربانی؛ گویی در هزارتوی ذهن مکگراث وقتی پای پیچیدگیهای روان آدمی به میان آید، از علم و عقل کاری ساخته نیست و بهترین نمود این نیز همان داستان مکتشف گمشده است: در پایان داستان دختر به حرفه پدرش، پزشکی، چون نمادی از جهان تعقل، پا مینهد و تجربههای شهودیاش را فراموش میکند». پاتریک مکگراث در ابتدای جوانی به کانادا رفت و چند سالی در آنجا در مشاغل مختلف و ازجمله کار در بیمارستان روانی مشغول شد. او سپس به نویسندگی روی آورد و در ژانرهای مختلفی مثل علمی-تخیلی و اکشن به نوشتن پرداخت تا اینکه درنهایت علاقهاش به ژانر گوتیک را دریافت: «همه آن هراسها، سایهها و ویرانیها بستری مناسب بود که میشد در آن به کشف خیالانگیز ازهمگسیختگی روان آدمی پرداخت». مکگراث نویسنده پرکاری است و جوایز متعددی هم به دست آورده است و براساس برخی از داستانهایش فیلم هم ساخته شده است. مترجم «خون و آب» در بخشی دیگر از یادداشتش درباره رمانهای مکگراث نوشته: «در اکثر رمانهای مکگراث که در قالب داستانپردازی گوتیک طبقهبندی شدهاند، بیماریهای ذهن و روان، اختلالات و انحرافات جنسی، سرکوبی تمایلات جسمانی، ازریختافتادگی جسم و دگردیسی آن، حلول نیروهای شر یا ارواح جانوری در جسم آدمی، زوال اخلاقی و فروپاشی تصورات قالبی و تعریفهای پیشاپیش از هرچیزی (خواه امور ذهنی یا قراردادهای اجتماعی و خواه قطعیتهای عینی درباره ماده و جسم و جنس) پیرنگ اصلی را میسازند و معمولا راوی غیرقابل اعتمادی داستان را در قالب اولشخص روایت میکند. راویان داستانهای مکگراث غریب و سردند؛ بهندرت میتوان با آنها همدلی کرد، طعنه تلخی در گفتارشان نهفته است و هرچند که گهگاه حتی شیء، حشره، یا دانای کل هستند و به صداقتشان نمیتوان مطمئن بود». به قول مترجم مکگراث متخصص توصیف ویرانی و اضمحلال است. در داستانهای او همهچیز رو به ویرانی است. دورافتادگی و انزوا از دیگر مضامین تکرارشونده داستانهای او هستند. داستانهایی که در مجموعه «خون و آب» ترجمه شدهاند بخشی از اولین داستانهای مکگراث هستند و بااینحال بهخوبی سبک او را نشان میدهند. در بخشی از داستان «دست سیاه راج» از این مجموعه میخوانیم: «استعمارگری قرن نوزدهم به عقیده لنین از آنجا شروع شد که سرمایهداران بزرگ اروپایی دریافتند فرصتهای سرمایهگذاری بیخطر برای ثروت مازادشان در وطن دیگر دشوار به دست میآید. به آفریقا و شرق رو کردند و پشتوانهشان نیروی مسلح حکومتی بود و ایدئولوژی برتری نژادی که داشت گسترش مییافت. توسعه رقابت ایجاد میکند و رقابت هم جنگ به بار میآورد. جنگ هم البته تنها نتیجهاش مرگ است و مرگ ثمرهای ندارد جز شاید برای گلها و سبزیجاتی که فقط به درد اقتصاد منسوخ کشاورزی میخورند...».