|

داستان كاموس ‌كشانى (3)

مهدى افشار- ‌پژوهشگر

‌‌پس از نخستین شكست ایرانیان از تورانیان در نبردى نابرابر در‌حالى‌كه در برابر هر ایرانى دویست سپاهى تورانى به مقابله ایستاده بود، ایرانیان پاى پس كشیدند و تكیه‌گاه خود را كوهى قرار دادند تا دشمن از نظر موقعیت نظامى نتواند آسیب جدى بر آنان وارد آورد و به كشتار جمعى دست بیازد و توس، فرمانده سپاه ایران، خشمگین از این ناكامى بر آن شد تا یك بار دیگر بر دشمن بتازد. گیو او را اندرز داد كه چنین نبردى مى‌تواند به پایان كار سپاه ایران بینجامد، ولى توس را سر خردورزى نبود، سپاه را بیاراست و بر تورانیان بتاخت و یك بار دیگر آواى كرناها طنین‌افكن شد، تیغ‌ها به كار افتاد و شمشیر بود و زخم تیر؛ میدان نبرد پوشیده از كشته‌شدگان دو سپاه بود. ایرانیان دلاورانه مبارزه كردند و در برابر هر ایرانى كه كشته شد، ده تورانى از پاى درآمد ولى تعداد ایرانیان اندك و تعداد تورانیان بسیار بود و به ناگاه سپاه ایران پشت سرداران خود را خالى كرد. گیو و گودرز و بیژن و بهرام و توس همچنان مردانه مى‌جنگیدند و نمى‌دانستند نیرویى از پشت آنان را نگاهبان نیست. در این هنگام یكى از سپاهیان رزم‌دیده به توس گفت كه آیا مى‌داند در پس و پشت او كسى نمانده تا نگاهبانش باشد و اگر در محاصره افتد، بى‌گمان زخمى كارى بر او خواهند زد. آن‌گاه بود كه توس به پیرامون خود نگریست و دانست كه نبرد بى‌ثمر است و فرمان داد به سوى همان كوهى بازگردند كه از آنجا به دشمن تاخته بودند. چو شد رزم تركان بدین گونه سخت / ندیدند ایرانیان روى بخت / همى تیره شد روى اختر درشت / دلیران به دشمن نمودند پشت / چو توس و چو گودرز و گیو دلیر / چو شیدوش و بیژن چو رهام شیر. ایرانیان، زخم‌خورده و خسته‌جگر در پناه كوه جاى گرفتند و همان گاه ماه از پشت كوه سر برآورد آن‌چنان كه شاه پیروز بر تخت پیروزه جاى مى‌گیرد. پیران ویسه سران سپاه خود را بخواند و گفت از ایرانیان اندكى مانده است، وقتى ماه بالا آمد، در میان زخمیان ایرانى هر آن كس را كه زنده مانده، بى‌جانش كنید و دل شاه ایران را بسوزانید. تركان با شادمانى بازگشتند و در برابر پرده‌سراهاى خود به شادنوشى نشستند و آواى چنگ و رباب طنین‌افكن شد؛ در مقابل، در سپاه ایران ناله بود و زارى و آنانى كه زخمى برنداشته بودند، دست‌اندركار درمان زخمیان شدند. وزین روى لشكر همه مستمند/ پدر بر پسر سوگوار و نژند/ بر خسته آتش همى سوختند/ گسسته ببستند و بردوختند. از خاندان گودرز بسیارى زخمى شده بودند و بسیارى نیز كشته، گودرز با مشاهده مرگ فرزندان و خویشانش سخت بیاشفت، خروشى بر زد و جامه بر تن درید و با خود گفت: «در جهان هیچ كس چنین رویدادى را ندیده كه من در پیران‌سالگى دیده‌ام. چرا باید زنده بمانم و فرزندان و نوادگانم را كشته ببینم؟...

این چه سیه‌روزى است و این‌ چه اختر شومى است كه من دارم كه از نوجوانى جامه‌ام خفتان بوده است و هیچ‌گاه فرصت نكرده‌ام گره خفتان بگشایم و چرا باید من خود زنده بمانم و چندین پسرم به خاك و خون كشیده شده باشند». به توس آگهى دادند كه گودرز این‌چنین از بخت سیاه خود مى‌نالد، او از مژه خون‌ چكاند و رخش به زردى گرایید و گفت: «كاش آن‌گاه كه با گودرزیان درگیر شده بودم، همان‌دم كشته می‌‌شدم و دیگر این همه رنج بر رنج نمى‌آمد. اكنون تمام كشتگان را در خاك كنید و سرهاى جداشده را در كنار تن‌هاى‌شان قرار دهید و سپس به سوى كوه هماون روید و سراپرده‌هاى‌مان را بر بلنداى كوه زنید تا دشمن را بر ما دسترسى نباشد و آن‌گاه فرستاده‌اى را نزد شاه روانه کنیم و از او بخواهیم رستم را به فرماندهى سپاهى به یارى ما گسیل دارد؛ اگر چنین نشود، از ما كسى زنده نخواهد ماند». چون به نزدیك كوه هماون رسیدند، توس به گیو گفت: «اكنون سه روز است كه خواب به چشمانت راه نیافته و چیزى نخورده‌اى، تو بر فراز كوه برو و لختى استراحت كن و بیژن را با گروهى كه توان مقابله دارند در دامنه كوه به پاسبانى بگمار؛ بدان كه به زودى پیران در تعقیب ما خواهد آمد». توس همه زخمى‌شدگان را به فراز كوه كشید و سپاهى از آسودگان فراهم آورد، به پاسبانى زخم‌خوردگان. از دیگر سوى پیران به برادر خویش، هومان گفت اكنون كه سپاه ایران این‌چنین خسته و ناتوان است، نباید درنگ ورزید و باید كارش را یکسره كرد و هومان، برادر را گفت، فرمان فرمان توست. چون چراغ آفتاب خاموش شد و جهان همچون دریاى آب قیرگون گردید، سپاه توران به فرماندهى هومان به سوى جایگاه ایران تاختن گرفت و هنگامى كه نزدیك‌تر آمدند، همه سراپرده‌ها و خیمه‌ها را خالى از سپاه ایران یافتند و دانستند ایرانیان از دشت نبرد گریخته‌اند. شادمانه بازگشتند و پیران را آگاه گرداندند. پیران از سرداران سپاه خود پرسید، اكنون با سپاه درهم‌شكسته ایران چه باید كرد، همه یك‌صدا گفتند وقت آن است كه در پى آنان بتازیم و همه آنان را از پاى درآوریم. پیران گفت چنین كنیم، ابتدا افراسیاب را آگاه گردانیم تا باز هم سپاه به یارى ما گسیل دارد. هومان گفت: «ایرانیان هم‌اكنون نیز ناتوان در برابر ما هستند، نباید درنگ ورزید و چشم به یارى افراسیاب دوخت كه چون به درازا كشد، توس فرستاده‌اى را نزد رستم روانه كند و رستم با سپاهى گران به یارى آنان بشتابد و آن‌گاه است كه روزگار ما دشوار خواهد شد. اگر بر آنان بتازیم، توس و درفش كاویانى و پیلان و كوس‌شان را به چنگ خواهیم آورد». پیران به برادر خویش گفت: «آنچه را نیكوتر مى‌دانى انجام بده». پس سپاه توران در پى لشكر درهم‌شكسته ایران شتاب گرفت. هومان به لهاك گفت درنگ نكند و با دویست سپاهى درپى ایرانیان بتازد و ببیند آنان در كجا مستقر شده‌اند. لهاك بسان باد به جنبش آمد. او و یارانش در پیگرد ایرانیان به كوه هماون رسیدند و دانستند در فرازجایى مستقر شده‌اند كه دستیابى به آنان دشوار است، به پیران گزارش دادند كه ایرانیان بر فراز كوه هماون جاى گرفته‌اند و راه هرگونه گزند را بر خود بسته‌اند. پیران به هومان گفت: «اكنون چه چاره‌اى باید اندیشید. بهتر آن است كه سپاه برگیرى و به هر ترتیب شده، توس را به اسارت نزد من آورى و چون به درفش كاویانى دست یافتى، آن را ریز ریز بگردان و من نیز در پى تو مى‌آیم». آسمان همچنان در سیاهى فرو رفته بود كه هومان با سى هزار سپاهى شمشیرزن به سوى كوه هماون شتافت و چون تاج خورشید نمایان شد، دیده‌بانان ایرانى از فراز كوه، غبار برخاسته از سم ستوران تورانى را بدیدند و فریادشان به آسمان رسید كه سپاه تورانى آن‌قدر انبوه است كه از گردشان، آسمان تیره و تار گشته. توس چون این آگاهى یافت، جوشن بپوشید و با سپاهیان خود در پیش كوه رده بركشید. هومان در دامن كوه بماند و توس را كه آماده نبرد مى‌دید، گفت: «با سپاهى گران بر ما تاختى تا كین خون سیاوش را بگیرى، اكنون همانند آهو بر فراز كوه پناه گرفته‌اى! آیا شرم‌آور نیست كه اكنون در میان كوه و سنگ جاى گرفته‌اى و جایى براى آرمیدن ندارى؟ فردا چون آفتاب برآید، این پناهگاه تو را در میان گیرم و آن را دریاى آب گردانیم كه مى‌دانم از بى‌چارگى به كوه پناه برده‌اى». هومان آن‌گاه فرستاده‌اى را نزد پیران روانه كرد با این پیام كه ما به گونه‌اى دیگر مى‌اندیشیدیم ولى آن اندیشه نادرست است. ایرانیان استوار و آماده رزم، رده بركشیده‌اند و چون در آن فرازجاى هستند اگر بر آنان بتازیم، به آسانى بر ما دست خواهند یافت و بسیارى از ما را از پاى درمى‌آورند. چه نیکوست كه تا نیم‌روز با سپاهى گران به ما بپیوندى، سپاهى كه روى هامون را سیاه گرداند. فرستاده شباهنگام خود را به پیران رساند و آنچه را هومان گفته بود، بازگفت. پیران فرمان داد تا سپاه توران با دمیدن آفتاب آمادة حركت به سوى كوه هماون شوند و چون آفتاب دگرباره جهان را روشنى بخشید، سپاه، به جنبش آمده و قبل از آنکه آفتاب پهنه زمین را بپوشاند و به نیمه روز رسد، در برابر هماون رده بركشیده بود و به هومان گفت هیچ تحركى از خود نشان ندهد تا او با توس سخن بگوید، شاید او را وادار به تسلیم کند و بى‌رنج این ماجرا پایان گیرد و از او بپرسد اكنون كه در كوه هماون پناه گرفته، به چه امید بسته است. پیران به نزدیك كوه آمده، توس را به خروشى فراخواند، با آوایى پر از خشم و كین. توس بر لبه آن بلندجاى ایستاد به شنیدن سخنان پیران كه مى‌گفت: «اكنون پنج ماه است كه گره خفتان نگشوده‌اى و از گودرزیان، بسیارى بى‌سر بر پهندشت ما خفته‌اند و تو خود چون آهو بر آن بلندجاى پناه گرفته‌اى؛ بدان اگر بر تو بتازیم، گرفتار خواهى شد». توس به پیران پاسخ داد كه از نیرنگ‌باختن و فریب و دروغ او سخت آزرده است، او بوده است كه سیاوش را بفریفته و به كشتن داده و به او گفت: «دیگر دروغ مگو كه دروغت نزد ایرانیان فروغى ندارد. دلیل اینکه سپاه ایران رزمگاه را ترك گفته و به اینجا آمده از آن جهت بوده كه علف در دشت نبود و در اینجا، علوفه بیشتری براى اسبان هست و دور نباشد كه رستم با سپاهى عظیم به ما بپیوندد و آن‌گاه در توران یك دیوار سر پا نخواهد ایستاد و خواهى دید كه ایرانیان سخن نگویند، جز به راستى». پیران مى‌دانست آنچه توس مى‌گوید با حقیقت سازگار است، پس باید پیش از فراز‌آمدن رستم، كار ایرانیان را به پایان برد. چنین داد پاسخ سرافراز توس/ كه من بر دروغ تو دارم فسوس. پى كین، تو افكندى اندر جهان/ ز بهر سیاوش میان مهان. كنون آگهى شد به شاه جهان/ بیاید زمان تا زمان ناگهان. چو جنبیدن شاه كردم درست/ نمانم به توران بر و بوم رست.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها