|

صد‌و‌پنجاه سال بعد از لنین

نادر شهریوری (صدقی)

صد‌و‌پنجاه سال بعد از لنین

ادبیات تا بدان اندازه برای لنین اهمیت داشت که بتواند تکلیف عمل سیاسی را روشن کند. این به نقش تعیین‌کننده سیاست برمی‌گشت. به نظر لنین «امر سیاسی» دامنه‌ای چنان گسترده و پُر‌نوسان دارد که نه‌فقط بر حیات اجتماعی بلکه بر زندگی شخصی آدم‌ها نیز تأثیری تعیین‌کننده می‌گذارد. هنر و ادبیات اگرچه به‌عنوان فعالیت ذهنی بشر حوزه‌ای مستقل به‌حساب می‌آیند، اما به نظر لنین همین حوزه‌های به‌ظاهر بی‌ارتباط با سیاست می‌توانند چنان پتانسیلی داشته باشند که «روند رو به پیشرفت تاریخ» را تسریع کنند. به نظر لنین ادبیاتِ قرن نوزده روسیه از چنین پتانسیلی برخوردار بود، این مسئله به شرایط اجتماعی و اقتصادی روسیه بازمی‌گشت. ادبیات در آن قرنِ پُرافت‌وخیزِ روسیه چنان بر تخیل مردم روسیه تأثیر گذاشته بود که خواننده رمان روسی در آن قرن می‌توانست سرنوشت خود و روسیه را در ادبیات جست‌وجو کند. به همین دلیل انتشار هر رمان، هر شعر و همین‌طور ظهور هر نویسنده و شاعر واقعه‌ای مهم به‌حساب می‌آمد؛ واقعه‌ای که نه‌فقط روشنفکران و فعالان سیاسی بلكه واکنش درباریان و کنکاش‌های شخصِ‌ تزار را برمی‌انگیخت.

از لنین نقل‌قول‌های ادبی درباره نویسندگان بزرگی مثل شکسپیر، دیکنز و بالزاک و... شده است. او گاه نکته‌های ادبی می‌نوشت، اما توجه او به‌ویژه به ادبیات روسیه و پتانسیل نهفته در آن بود، این به استراتژی سیاسی لنین، یعنی کسب قدرت سیاسی در یک کشور و سپس کشورهای دیگر برمی‌گشت. لنین در مقاله‌ای با عنوان «لئون تولستوی به‌مثابه آینده انقلاب روسیه» وقوع انقلاب را درپی ایده‌های آرمان‌شهری تولستوی و تلاش برای خوشبختی جست‌وجو می‌کرد. او درعین‌حال شیفته سبک تولستوی بود. از نظرش رئالیستی نوشتن به‌معنای آشکارکردنِ واقعیت، وظیفه هر نویسنده است. او این سبک را قبل از همه در تولستوی می‌یافت. به نظر لنین سبک رئالیستی در تولستوی به بالاترین حد خود رسیده بود تا بدان اندازه که هر خواننده ساختگی‌بودن داستان را از یاد می‌برد، زیرا شخصیت‌هایی مشابه تولستوی را پیرامون خود پیدا می‌کرد. نوشته‌های تولستوی به‌ویژه در آغاز کارش هرگونه ابهامی را از میان می‌برد. او به‌عنوان نویسنده‌ای رئالیست در زمانه‌ای که رئالیستی‌نوشتن ممکن بود، به مجموعه‌ای از شواهد و فکت نیاز داشت تا بتواند شاهکاری عظیم همچون «جنگ و صلح» بیافریند. درباره این رمان بزرگ گفته می‌شود تولستوی همه کتاب‌ها و کتابخانه‌ها و حتی نامه‌های بازماندگان از جنگ را نزد آنان زیر‌ورو می‌کرد. گاه با قطار فرسنگ‌ها به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت تا شاهدی از شرکت‌کنندگان در جنگ را بیابد كه بتواند روایتی حقیقی از تاریخ ارائه دهد. این جنبه از نوشتن به‌ویژه مورد توجه لنین بود و آن را تحسین می‌کرد. اما به‌نظر لنین این همه تولستوی نبود، نوشته‌های تولستوی به‌ویژه نوشته‌های دوره دوم زندگی او تا حد زیاد متفاوت از نوشته‌های اولیه تولستوی بود. لنین در تولستویِ متأخر انزوایی مشاهده می‌کرد که به‌واسطه آن تولستوی از اجتماع پرهیز می‌کرد. لنین از این انزوا برداشتی سیاسی می‌کرد، به این معنا که تولستوی آگاهانه خود را از تنش‌های اجتماعی دور نگه می‌دارد تا به خود بپردازد. به نظر لنین آثار تولستوی در این دوره چیزی جز «حدیث نفس» نبود که هدف آن شناخت خویشتن بود. این شناخت البته ربطی به سیاست به‌مثابه امری جمعی پیدا نمی‌کرد که بالعکس این «خودکاوی» تولستوی را به سمت‌وسوی روانکاوی می‌کشاند. مسئله‌ای که لنین به‌عنوانِ فعال چپ آن را مسئله‌ای شخصی ارزیابی می‌کرد. این دوره زندگیِ تولستوی با رمان معروف «مرگ ایوان ایلیچ» آغاز می‌شود، تولستوی در این رمانِ رئالیستی- روان‌شناسانه به «درون»، به «خویشتن» می‌پردازد. ایده تولستوی در این دوره بر این اصل استوار بود که «شناخت اجتماع، همانا شناخت خویشتن است»، درحالی‌که مطابق نظر لنین این «تاریخ» و «اجتماع» است که بر خویشتن احاطه دارد. آرمان‌شهری هم که تولستوی به‌خصوص در اواخر عمر خود به آن می‌پرداخت آن آرمان‌شهری نبود که مدنظر لنین باشد. آرمان‌شهرِ تولستوی با رگه‌هایی از طبیعت‌گرایی، مسیحیتِ آغازین به‌واقع نوعی سوسیالیسمِ تخیلی بود که لنین همواره آن را نقد می‌کرد، این در حالی است که آرمان‌شهر لنین به‌مثابه امری جمعی تماما معطوف به آینده‌ای بود که از نظرش سرانجام تحقق می‌یابد. لنین تناقضات تولستوی را درمی‌یافت اما آن را درعین‌حال بازتاب تناقضاتی می‌دید که در بطن روسیه وجود داشت، تناقضاتی که روسیه را آبستن حوادثی می‌کرد که لنین پیشاپیش خود را مهیای استقبال از آن کرده بود. ازجمله رمان‌هایی که لنین به آن علاقه‌مند بود و کتاب بالینی او بود، رمانِ «ابلوموف» (1856) اثر ایوان گنجاروف است. این رمان که چهارده سال قبل از تولد لنین انتشار یافته، تا مدت‌های طولانی فضای روسیه را تسخیر کرده بود تا بدان‌جا که «ابلوموفیسم» به پدیده‌ای اجتماعی-سیاسی بدل شده بود. لنین در ناسزاهای سیاسی از شخصیت‌های ادبی استفاده می‌کرد، زیرا آنان شخصیت‌های شناخته‌شده و آشنای مردم بودند، یکی از ناسزاهایی که لنین از آن استفاده می‌کرد و آن را به دشنامی سیاسی بدل کرده بود، ابلوموفیسم بود. ابلوموفیسم در ابتدا دشنامی بود که آن را به اشرافیتِ زائد و رو به زوال نسبت می‌داد اما لنین بعدها آن را به طیف گسترده‌ای از مخالفان و حتی بلشویک‌هایی که سست و بی‌تفاوت بودند تسری می‌داد. لنین در سخنرانی 1922، بعد از سرنگونی تزار و در کورانِ نبرد با ارتش سفید که خواستار بازگشت تزار بودند از ابلوموفیسم به‌عنوان مهم‌ترین مانع نام می‌برد، لنین در همان‌جا می‌گوید اگرچه روسیه سه انقلابِ 1905، فوریه 1917 و اكتبر 1917 را از سر گذرانده، اما او ابلوموفیسم را برخلافِ گنجاروف (نویسنده کتاب) فقط به اشرافیت روسیه محدود نمی‌کرد بلکه آن را به‌مثابه یک پدیده رو به رشد به طیفی گسترده اطلاق می‌کرد. لنین، ابلوموفیسم را همچنین دستگاه عریض و طویل بوروکراسیِ روسیه می‌دید که در میان موافقان جا خوش کرده اما در عمل همچون ابلوموف به رخوت و سستی خو کرده و در هر حال مانع پیشرفت شوروی به جلو می‌شود. اشاره لنین به ابلوموفیسم، اشاره به ابلوموف شخصیت اصلی رمانِ «ابلوموف» است: مردی سی‌ودو‌سه‌ساله، میان‌بالا و خوش‌رو که بنا به روایت گنجاروف در خطوط سیمایش هیچ اثری از اندیشه‌ای معین و تمرکز حول اتفاقات و وقایع پیرامون خود دیده نمی‌شود. ابلوموف اگرچه به همراه نوکرش زاخا در آپارتمانی در پترزبورگ زندگی می‌کند اما تمامی تلاشش آن است که خود را از تلاطمات شهر دور نگه دارد و کمافی‌السابق در خیال خود در دنیای گذشته و ازدست‌رفته باقی بماند. در اینجا لازم است از جریانی به نام فوتوریسم یاد کنیم. جریانی که لنین نیز همچون هنرمندان آوانگارد روسیه به آن پایبند بود. این ایده چنان‌که از نام آن پیداست تمامی تلاش خود را به آینده معطوف می‌کرد. فوتوریسم در سیاست خود را به‌صورت راهبردی اساسی حول شعار محوری «ساختن بنایی نوین بر خرابه‌های نظم گذشته» نمایان می‌کرد؛ به بیانی دیگر فوتوریسم بیزار از کهنگی، رخوت و در یک کلام ابلوموفیسم، فلسفه وجودی خود را در نگاه به افق‌های پیش‌‌رو جست‌وجو می‌کرد، زیرا تحقق ایده‌های خود را در آینده می‌دید. فوتوریسم در ادبیات را می‌توان در اشعار یکی از بنیان‌گذاران آن، یعنی ولادیمیر مایاکوفسکی یافت. مایاکوفسکی که خود ازجمله امضاکنندگان بیانیه فوتوریسم (1929-1909) بود بیشتر درصدد آن بود که شعرهایی نو بسراید تا چنان‌که خود می‌گفت در شعر انقلاب کند. فوتوریست‌ها در باورهای خود می‌خواستند با خارج‌کردن بناهای هرچند باشکوه اما به‌هرحال کهنه گذشته، طرحی نو عرضه کنند: شعارهای جهان نو، جامعه نو، انسان تراز نو... که در دوره‌هایی از قرن بیستم به شعارهایی غالب و هژمونیک بدل شده بود به‌واقع نشئت‌گرفته از ایده‌های فوتوریستی بود که نمونه‌هایی از آن را می‌توان در اشعار شاعر شوروی، مایاکوفسکی یافت. اما این همه تأثیرات فوتوریسم نبود. فوتوریسم تأثیراتی اساسی در سیاست قرن بیستم گذاشت که کمتر به آن پرداخته شده است. به نظر می‌رسد چپ متأثر از انقلاب اکتبر در دهه‌های بعد از اکتبر و خوش‌بینی غالب درپی پیروزی متفقان بر قوای فاشیسم تقویت‌کننده فوتوریسمی بود که مصمم بود تا ایده‌های خود را بر خرابه‌های گذشته و ایجاد نظم نوین بنا کند. ابلوموفیسمی که لنین آن را به‌عنوان ناسزایی سیاسی مطرح می‌کرد، ناسزا به اشرافیت کهنه و سترونی بود که می‌کوشید در برابر قطاری که شتابان به‌سوی آینده می‌شتافت مانع به وجود آورد. ابلوموف به نظر لنین نمونه‌ای از زندگی به‌هدررفته‌ای بود که هیچ برنامه و مهم‌تر از آن هیچ اراده‌ای برای ساختن بنای نوین در آینده پیش‌‌رو نداشت. از دیگر نویسندگانی که مورد توجه لنین قرار گرفت ماکسیم گورکی بود. در میان آثار گورکی رمانِ «مادر» جایگاهی منحصربه‌فرد داشت. به نظر لنین اهمیت «مادر» (1907) علاوه بر مضمون اجتماعی، رئالیستی، «زمان» انتشار آن بود. لنین «مادرِ» ماکسیم گورکی را بیش از هر چیز اثری می‌دانست که «بهنگام» خلق شده است. «درک لحظه» استراتژی سیاسی لنین بود، اساسا -‌و به تعبیری- رخدادِ اکتبر برپایه درک لحظه ازسوی لنین تحقق پیدا کرد. به همین دلیل هم از نظر لنین، ادبیات و به‌طورکلی هنر تنها آن هنگام می‌تواند مهم باشد که در زمانی مناسب ارائه شود تا امکانات تغییر و تسریع در روند تغییرات اجتماعی و سیاسی را فراهم آورد. بدون سخن از داستایفسکی و تأثیرات او، درکِ واقعی تحولات اجتماعی و سیاسی ناممکن است. آنچه در داستایفسکی به‌وضوح به چشم می‌آید «تقدیس رنج» در تمامی ابعاد آن است. آدمی با خواندن آثار داستایفسکی گمان می‌برد رنج غایتی است که به وساطت عشق درنهایت به آخرالزمان منتهی می‌شود. آخرالزمانی که داستایفسکی از آن می‌گوید به یک تعبیر آرمان‌شهر و آن سعادت متعالی و سرشار از زیبایی است که همواره در درون «رنج»بران شکوفا می‌شود. درحالی‌که آرمان‌شهری که لنین از آن می‌گوید مادیتی ملموس است که با فائق‌آمدن بر «رنج» می‌توان آن را نه در درون بلکه در واقعیت به منصه ظهور رساند. در اینجا می‌توان به تفاوتی میان لنین با مارکس اشاره کرد. مارکس برای هنر (ادبیات) حیاتی مستقل قائل می‌شود. از نظرش نویسنده «خود را وسیله‌ای برای رسیدن به هدف نمی‌داند... آثار ادبی هنری خود هدفی در خودند».1 مارکس همچنین در یکی از مهم‌ترین آثارش به نام «گروندریسه» که مدت‌ها بعد از مرگ لنین انتشار یافت، برای هنر وجهی بوطیقایی قائل می‌شود، تا بدان حد که به‌مثابه امری مستقل می‌تواند از موقعیت مشخص تاریخی خود پیشی گیرد. به نظر می‌رسد اشاره مارکس به آثار جاودانه کلاسیک باشد که در هر حال می‌توانند استقلال خود را حفظ کنند. 1. «مارکسیسم و نقد ادبی» تری ایگلتون، اکبر معصوم‌بیگی.

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها